۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «استاژری» ثبت شده است

دلم از خیلی روزها با کسی نیست.

امروز هوا پاییزی تره. یخ زدن نوک پاهام نشون میده. 

یه پتو پیچیدم دور خودم و کنار پنجره روی تخت لم دادم و دسته دسته بهونه برای «غدد» نخوندن جور میکنم. 

منتظر بهونه ام که ببارم. پاییز و هورمونها و رژیم و ...، سخت میشه با اینا کنار اومد. 

دلم بشدت رفتن میخواد. یه مسافرت کوچیک 2-3روزه. تنهایی یا با فَ یا خواهرجان. با فَ قرار بود بریم اما این برنامه سنگین درسی فکر نکنم حالا حالاها امون بده. از مرداد ماهه که درگیر دروس ماژورم و تلخ اینکه تا خرداد سال بعد هم ماژور خواهم داشت. خوبیش اینکه بعدش مینورها شروع میشه و ساده ترن. بدیش اینکه تا خرداد برسه زیر سنگینی و حجیمی دروس ماژور، قاچ خواهم خورد. تنها چیزی که میدونم اینه که هرچی بیشتر میگذره، سخت تر میشه. 

چی داشتم میگفتم؟ 

دلم دریا میخواد. یه دریا که به آبهای آزاد راه داشته باشه. بوی ماهی و آب، بوی ساحل، خنکی هوا و بارون دلم میخواد. قلپ قلپ چایی خوردن توی سرمای نزدیک 0 درجه سلسیوس دلم میخواد. 

اگه خلاصه بخوام بگم: از درس خوندن خسته شدم. (هرچند اصلا خرخون نیستم) 

دارم فکر میکنم. اگه زندگی طبق پلن ذهنی ای که کمابیش برای آینده م چیدم، پیش بره، حداقل 9-10 سال دیگه باید درس بخونم. 

شاید بپرسید خب چرا؟ باید بگم که چون بجز درس خوندن، به هیچ درد دیگه ای نخوردم و نمیخورم. هیچ آینده ای خارج از درس و بعد از اون، کار با درس، مصور نیستم. 

.

بگذریم. 

پاییز جان، قرار بود فصل من و فَ باشی. قرار بود با اومدنت به همه ی اونجاهایی که توی کانال تلگراممون لیست کردیم، بریم. اما انقدر با اومدنت سرمون شلوغه که وقت نمیکنیم حتی بخوابیم :/ 

.

.

.

 

 

  • ۲ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • یک کاکتوس
    • جمعه ۱۶ مهر ۰۰

    اولین تولد/ اولین مرگ

    پزشک و دانشجوی پزشکی همواره در معرض اتفاقات و رویدادهای تازه و عجیب و داستان های نادر از انسان های دیگریه که در طول روز و شب میبینه. اما فکر میکنم کوبنده ترین رخدادی که یه دانشجوی پزشکی میتونه ببینه و تا آخر عمر، فراموشش نکنه، مشاهده ی لحظه ی مرگ یه انسانه. 

    نمیدونم توی وبلاگ نوشتم یا نه، اما خاطرم هست، اولین مواجهه ی من با مرگ، تیرماه همین سال 1400 بود. توی اورژانس ارتوپدی پرسه میزدم که گفتن توی اتاق CPR یه بیماری که از قضا از زندان و با لباس زندانی اومده بود، در حال احیا شدنه. تجربه ی سنگینی بود. پزشک متخصص طب اورژانس و چند پرستار و مامور پلیس بالای سرش بودن. و تلاش های بی فرجام جهت احیا. بعد از حدود نیم ساعت هم، ختم عملیات احیا و اعلام ساعت مرگ و ترک جسد توسط کادر درمان. بی کس ترین جنازه ای بود که میشد دید.

    آدم ها حین مرگ، به معصومیت لحظه ی تولدشون برمیگردن. ما آدم ها معصوم زاده میشیم، لکه دار میشیم، و حین مرگ تمامی گناهانمون رو پشت سر میذاریم و دوباره با معصومیت میخوابیم. انسان بعد از مرگ، با معصومیت تمام آروم میگیره. خاک انسان رو با معصومیت میبلعه و به این کاری نداره که قبل از این ملحفه ی سفید، لباس راه راه زندان تنت بود یا قضاوت. معصوم بودی یا گناهکار. 

    مرحله ی بعد از احیا، کارهاییه که بچه های خدمات بیمارستان انجام میدن. بیمار رو با یه کاور مشکی میپوشونن و به سردخونه میبرن. 

    من حین تماشای تمام این مراحل، حس میکردم که حرکاتم، حتی حرکات تنفسم، سنگین و کند شدن. عادت کردن به دیدن مرگ، برای بچه های کادر درمان خیلی زود اتفاق میفته. علی الخصوص کسایی که تو اورژانس یا ICU کار میکنن. نمیدونم بچه های کادر درمان هم اینطورین یا نه اما من به عنوان یه دانشجو که فقط نظاره گر هستم، سعی میکنم جهت قوی نشون دادن خودم، از غلبه ی سوگواریِ دیدنِ صحنه ی جون دادنِ شخصی بر من، فرار کنم. و علم روانشناسی میگه که این فرارها عاقبت روزی کار دستت میده. نمیدونم. شاید هم این مردمک های گشاد شده و نفس های به شماره افتاده، بعد از اتمام دوره دانشجویی، تموم بشه. نمیدونم. 

    بگذریم. 

    اولین مواجهه ی من با تولد، که اون هم ازقضا صحنه ی سنگینیه، توی بخش زنان سر Labor اتفاق افتاد. یه مامان کووید+ که جنینش دفع مکونیوم (اولین مدفوع نوزاد رو مکونیوم میگن که ممکنه بنا به دلایلی توی رحم مادر، بچه قبل از بدنیا اومدنش این مکونیومش رو دفع کنه که این خطرناکه) داشت رو دیدم. زیر ماسک اکسیژن بود و بیحال. مشخض بود بیحالیش بخاطر کروناست. پرده های جنینی پاره شد و آب قهوه ای رنگی همراه با جنین خارج شد. اولین لحظه ای که جنین رو دیدم یادم نمیره. سراسر هیجان بودم درحالیکه سعی میکردم به بقیه بفهمونم خیلی هم نرمالم. و اولین چیزی که با دیدنش زیر لب گفتم رو هم یادمه. «سلام بچه. خوش اومدی. بدبخت شدی :) مثل همه ی ما آدما.»

    ماما سریع بچه رو آسپیره کرد و زیر ماسک اکسیژن گذاشت. ما با اینکه بخش زنان بودیم و باید حواسمون به مامانه و زایمان میبود بیشتر پیگیر بچه بودیم. بالاسرش وایساده بودیم. مامانش قبل اینکه بچه رو از پیشش ببرن یه لبخند خسته ای زیر ماسک زد که بشدت آرامشبخش بود. دلم میخواست ازش بپرسم "واقعا ارزشش رو داره؟ مادر شدن؟ بچه آوردن؟ دنیا خیلی سخته. چرا سخت ترش کنیم؟"

    ماما ازمون خواست که از بالاسر بچه بیایم کنار، چون ممکن بود کرونا+ باشه. بچه پسر بود. 

    پسرجون، نمیدونم کی بودی و کجا رفتی، الان میدونم دیگه تقریبا 2 ماهت شده. شاید سالها بعد بدون اینکه بشناسمت ببینمت اصلا. ولی خیلی تو دل برو بودی برای منی که از بچه زیاد خوشم نمیاد. 

    بگذریم. 

    میخواستم از تجربه ی  دومین مواجهه ای که با مرگ همین دیروز توی ICU جنرال داشتم بنویسم که استاد نفرولوژیم داد میزد سریعا کد احیا اعلام کنید. بنویسم؟ آره مینویسم چون جالبه. ICU پر بود از مریض های کرونا و یه همراه بالاسرشون. اتند نفرولوژی بعد از کلینیک گفت که برای مشاوره کلیه به ICU1 باید بریم. همینکه رسیدیم بالاسر مریض، برادی کاردی با فشار 60/30 داشت. استاد از پرستار خواست که کد احیا اعلام کنه. بلافاصله چندتا پرستار و پزشک طب بالاسر مریض حاضر شدن. مریض یه پیرمرد حدودا 70 ساله بود که بخاطر کووید بستری شده بود و همراهش چند دقیقه پیش رفته بود و قرار بود برگرده. وحشت رو توی چهره ی تک به تک مریض ها و  همراه هاشون میدیدم. پرده های دور مریض رو کشیدن و فقط ما داخل پرده قرار گرفتیم. ماساژ قلبی شروع شد و آتروپین و ... . اتند نفرولوژی دید ما دانشجو جماعت خیلی مات وایسادیم و تماشا میکنیم، اجازه داد که بمونیم و با اینترن هاش به بقیه ویزیت هاش ادامه داد. پزشک طب ازمون خواست که ما هم ماساژ قلبی بدیم. چندتا از پسرها امتحان کردن. اما فَ اجازه نداد که من علی رغم علاقه م برای انجام، بالاسر مریض برم. چون ماسک هام ماسک ساده ی جراحی بودن و پروتکشن خاصی نداشتم و خطرناک بود. مریض برنگشت. البته تا آخر عملیات احیا واینستادم. میگم که. مجبوریم که برامون عادی بشه. 

    دیروز آخرین روز روتیشن نفرولوژی بود و من و فَ خوشحال از نجات پیدا کردن از غرغرهای بیخود و بیجهت اساتید نفرولوژی، از بیمارستان خارج شدیم و به خودمون ناهار تو رستوران جایزه دادیم. 

    داخلی کلا کورس وحشتناک و سنگینیه. تصمیم دارم صبح ساعت 6:30 کتابخونه برم بعدش 8 مورنینگ شرکت کنم. 9 برم در خدمت اتند گرامی قرار بگیرم :( و اتند هروقت رضایت داد ما برده های بدبخت رو آزاد کنه دوباره برگردم کتابخونه و درس بخونم. 

    آهان تا یادم نرفته بگم. چقدررر از این کورس زنان من بدم میاد. اه اه. چندش. ولی از حق نگذریم با اینکه گروه زنان بشدت بی نظم و بی اهمیت به آموزش بودن ولی من چیزهای مفیدی یاد گرفتم. 

    مینویسم که یادم بمونه: اولین ابیوز مودبانه رو نزد دکتر ف اتند زنان درمورد اینکه بلد نبودیم شرح حال بنویسیم توی روز دوم کورس زنان، تجربه کردیم. حق داشت. البته ما هم حق داشتیم. چون تا اون روز کسی از ما نخواسته بود شرح حال بنویسیم و بلد نبودیم. کم کم یاد گرفتیم ولی. 

    دومین ابیوز رو اتند نفرولوژی دکتر ت کرد که بعد از درمونگاه رو به ما گفت از دخترهای گروه راضی نبودم خیلی ساکت بودید ://///////////////////////////// درحالیکه کلی فعال بودیم. میگم که گروه نفرولوژی کلا خیلی متوهم و غرغرو بودن. 

    سومین ابیوز تقریبا بی ادبانه رو اون یکی اتند نفرولوژی دکتر م عنایت فرمودن و گفتن از گروهتون راضی نیستم! درحالیکه گروه ما متشکل از تمامی معدل الفهای ورودیمونه! عنایت کرد و به فَ گفت تو یکی رو که میندازم دکتر! کلا از دکتر م کل بیمارستان بابت دادها و فریادهاش شاکی بودن. گاهی انقدر باحال و مهربون میشد که کیف میکردی. گاهی ولی به چیزهای الکی گیر میداد و تا فیها خالدونت میسوخت! کلا گروه نفروی دانشگاه ما اینطوریه که کارت رو خوب انجام بدی هم ابیوز میشی، انجام ندی هم! 

    توی درمانگاه نفرولوژی انقدررر از بیمارها فشارخون گرفتم که اوستایی شدم برای خودم! مریض میاد تو، چشم بسته فشارش رو تخمین میزنم :))) 

    آها آها. یه چیزی. این چه رفتار مزخرفیه که مریض میاد تو میگه نمیخوام دانشجو دور و برم باشه فقط با استاد حرف دارم؟ دوست عزیز! اون تابلوی بالا سردر بیمارستان رو بنگر! نوشته بیمارستان آموزشی! یعنی چه بخوای چه نخوای استاجر و اینترن و رزیدنت بااااید تو رو ببینن. نمیشه که از خدمات مجانی دولت استفاده کنی بعد بگی دانشجو هم نمیخوام :) هم خر رو میخوای هم خرما رو! 

    بگذریم. 

    این اولین پست من با لپ تاپ جدیدمه. دایی هام بدلیل اینکه پارسال توی درس های بچه هاشون کمک زیادی کردم بعنوان تشکر این رو برام خریدن. طول میکشه تا عادت کنم به این لپ تاپ. بشدت هم دوسش دارم. 

    مدتیه پیش یک دکتر رواشناس، جلسات روانکاوی میرم. به شدت هم راضی ام. شاید روزی وقت کردم و درموردش یه پست ویژه گذاشتم برای شما که نمیخونید:) 

    این مدت که نبودم، تشخیص هایپوتیروئیدی (همون بیماری تیروئید که میدونید) روم گذاشته شد و دارودرمانی رو شروع کردم :( بشدت چاق شدم و عرق میکنم که فکر میکنم بخاطر همین باشه. 

    چنان چاق شدم که هیچ وقت این وزن رو نداشتم :/ وقت دکتر تغذیه گرفتم و باید رژیم رو شروع کنم تا به وزن ایده آلم که حدود 50-55 کیلوئه برگردم. 

    همینطور تشخیص چربی خون بالا (کلسترول و LDL بالا همچنین HDL پایین) روم گذاشته شده که بابتش دارو میخورم. 

    همچنیننننننن پرولاکتین بسیاااار بالایی دارم که دکتر ازم خواست برای ماه آبان آزمایش رو مجددا تکرار کنم تا درمان رو شروع کنه. احتمالا PCOD داشته باشم :/

    آقاااااا! 31 شهریور امتحان زنان داشتم. انقدددددر مطالب زیاد بود که 30 شهریور با اینکه درحال مرور بودم بازهم حس میکردم هیچی حالیم نیست. ساعت 12 شب 30 شهریور یهو ساعت شد 11. آخ انقددددر چسبید انقدر چسبید که نگو. یه ساعت بیشتر وقت داشتم که درس بخونم و بزنم تو سر خودم بخاطر حجم زیاد مطالب. ولی امتحان رو چندان هم بد ندادم.

    قرتی بازی جدید دانشگاهمون اینه که میگه آقا ما میلیاردی خرج کردیم براتون مرکز جامع آزمون الکترونیک راه انداختیم! پا شید بیاید دانشکده، پشت سیستم بشینید امتحان بدید. یعنی امتحان روی برگه، پَرررررر. من که خوشم اومد والا! جای باحالیه. سرعت نتش هم عالیه. استرس قطع شدن نت وسط امتحان هم نداری. فقط دماش زیادی سرده که اونم فدای سرشون. ظاهرا میخوان فضای سردخونه رو برامون حین امتحان شبیه سازی کنن. 

    روده درازی کردم که باز! میام بازم. 

    اوصیکم به گوش دادن به آقام Yanni. 

     

     

     

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • یک کاکتوس
    • سه شنبه ۱۳ مهر ۰۰

    شنبلیله گیشنیز؟ گیشنیز به گوشم

    سلام! 

    کرونا میدرد. 

    همین. 

    .

    .

    .

    این روزها در «نازک آرای تن ساق گلی/ که به جانش کشتم/ و به جان دادمش آب/ ای دریغا به برم میشکند»ترین حالت ممکن به سر میبرم. 

     

    یه چیز باحال

     

    نیما احوال سیاه و سفید، خسته و پرنشاط، غالب و مغلوب این روزهای نویسنده رو خیلی کوتاه بصورت «دستها می‌سایم/ تا دری بگشایم/ به عبث می‌پایم» توصیف کرده. 

    روزها میگذرن و من از سکون رنج میبرم. مگر نه اینکه قرار بود با خروش جریان خستگی‌ناپذیرم سنگهای مسیر زندگی رو شکل بدم؟ پس چرا به مردابی میمونم که بی‌حرکت، در انتظار ارتعاش ناچیز قلوه‌سنگ‌های پرتاب‌شده به بطن لجن‌بسته‌ام نشستم؟ 

    قرارم با زندگیم اینچنین نبود. 

    بگذریم؟ 

    .

    .

    .

    بگذریم. 

    ارتوپدی با تمام سختی‌ها و شیرینی‌هاش گذشت. اتندهای باسواد و رزیدنت‌های خوش‌اخلاقی داشت. خوب خوندم انصافا. 4 روز مونده به امتحان پایانی، درست وقتی که حاضر میشدم شبانه‌روز بخونم که عالی جمعش کنم خبر آوردن مادر مبتلا به کرونا شده. طول کشید تا خودم رو جمع کنم. وسایلم رو از باغ جمع کردم و بعد از اورژانس ارتوپدی برگشتم خونه. همون روز خواهر هم علائم نشون داد و تنها موندم. یه صفحه درس میخوندم و یه ساعت پرستاری میکردم. شب امتحان خودم هم علائم نشون دادم. فوقع ماوقع. امتحان رو خوب ندادیم و در شرف افتادنم! دلم به نمره‌ی مثبتی خوشه که پیش استاد طلب دارم. مامان اون روز خیلی شیرین میگفت میخوای با اتندت صحبت کنم و اوضاع رو براش توضیح بدم؟ گفتم هرگز مامان! خودت رو کوچیک نکن. فوقش میفتم و دوباره میگذرونم درس رو. اما توی دلم برای مهربونی و دلواپسیش قربون صدقه ها رفتم. 

    زنان شروع شده. چون توی پیک پنجم کرونا هستیم حضور در بیمارستان اختیاریه. دل و دماغی برای رفتن ندارم. خسته‌م از زندگی. جدی خسته‌م. خودم خوب میفهمم که افسرده‌م. فَ دنبال وقت مشاوره برام میگرده. آره... بالاخره راضیم کرد که برم پیش روانشناس. خوابهام آشفته تر، بیداریم تلخ تر و تحملم کمتر از همیشه ست. جز پرخاش و بیحالی و زود از کوره دررفتن چیزی برای عزیزانم (مادر، خواهر، فَ) ندارم. بجز این سه نفر نیازی توی خودم برای ارتباط گرفتن با کسی نمیبینم. آینده م در نظرم مثل نمای سی تی اسکن یه بیمار کووید مثبت، خاکستری و Ground Glassه. 

    شرایط روحی به کنار. جسم مساعدی ندارم. کمردرد بیداد میکنه. نابودم کرده. پاشنه درد هم همینطور. LDL و کلسترول به شدت بالایی دارم. توی یکماه 4 کیلو چاق شدم و هیچ لباسی تنم نمیره. فوق تخصص غدد و فوق لیسانس تغذیه لازمم. 

    بگذریم؟

    .

    .

    .

    بگذریم. مقاله رو تحت نظر دکتر لام استارت زدم. نمیدونم قراره به کجا کشیده بشم ولی مقاله مهمه توی آینده ی کوفتیم.  

    .

    .

    .

    فَ! میدونم یه روز قراره بخونی اینا رو. عین اونجا که شادمهر میگه: میدونم آخر قصه میرسی به داد من :) د د؟ آره د د. 

  • ۲ | ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • یک کاکتوس
    • سه شنبه ۱۹ مرداد ۰۰

    روزی که انسان بمیرم

    روزی میمیرم. چنانچه بخت، یار و یاورم باشد و به آنچه در سر، از آینده ی خود دارم رسیده باشم، احتمالا خبر دفنم را جامعه ی بزرگتری خواهد فهمید. شاید عده ای از دانشجویان و همکارانم در غم از دست دادن منِ نه چندان صمیمی اما «انسان» فروخواهند رفت. از طرفی شاید آنقدر زود بروم که حتی مجال فارغ التحصیلی از مقطعِ عمومیِ محبوبترین بُعد زندگانی ام (پزشکی) نباشد و تنها غمی بزرگ در دل افرادی محدود جا بگذارم و پس از 60 یا نهایتا 80 سال، درست هنگامیکه تمامی آشنایانم رخت بربسته و راهی عدم شوند، چنان نخواهم بود که گویی هرگز نزیسته ام. 

    بارها از خود پرسیده ام: برای چه زندگی میکنم؟ برای زادولد؟ برای ارضای حس قدرت؟ برای رسیدن به پول و شهرت؟ برای ظالم/مظلوم بودن؟ 

    اکنون در آستانه ی 23/5 سالگی، میخواهم برای انسانیت زندگی کنم. مینویسم که یادم بماند: میخواهم پس از رفتنم، انسانیت برای فقدانم در این دنیا گریه کند نه انسان هاییکه زاییده ام. زیرا انسانها همه میروند، انسانیت است که میماند. 

    میدانم و واقفم که هر انسان، نویسنده ی حکایتی است از ابتدای تولد تا انتهای مرگش. گاهی بعضی حکایات، مخلوق نویسندگانی میشوند که در نگارش، تبحر داشته و هر خواننده ای را در پایان به ایستادن، تشویق کردن و احترام وامیدارند. میخواهم خالق این قبیل حکایات باشم. زندگی من برای نگارش یک حکایت زرد و منطبق بر چهارچوبهای حاکم بر جای جای زمین -از خاورمیانه تا شرق دور، از بلاد کفر تا اقیانوسیه- زیادی حجیم و سنگین است. حکایتی مینویسم که بماند. چه اگر در 24 سالگی بروم و چه در 80 سالگی. 

    من برای پیروی از ردپای نیاکان، نیامده ام

    .


     

    .

    از این ایام نوشت: 

    مدتهای زیادی از نبودنم میگذرد. در این مدت طولانی چه ها شد؟ 

    *خبر خوش اینکه توییتر و اینستگرم به ندرت میروم. خبر بد اینکه این کم رفتنم، نشانه ای است برای ورودم به کنج عزلت و دوری از انسانهای اضافی. شاید هم آنچنان خبر بدی نباشد :) 

    *تلگرام خانه ی دومم شده است. در آن درس میخوانم و با فَ ساعتهای طولانی تا سحر چت میکنم. 

    *شهرِ دانشگاهم، از لحاظ شرائط کرونایی در وضعیت قرمز (شاید هم فوق قرمز) قرار دارد و قانون است که تا نارنجی (رنگ محبوب نویسنده) نشود، استاژر جماعت حق ورود به بیمارستان ندارد. پس برای رفتن به بیمارستان باید منتظر بهبود شرائط شهر باشم. 

    *اولین کورس استاژری ام بعد از کلی داستان، بهداشت شد. کورس محشری است. گروه بهداشت و اپیدمیولوژی دانشگاه فوق العاده منظم و وظیفه شناس هستند و تا بحال آموزش مجازی، عالی پیش رفته است. برای فردا کنفرانس دارم و کاملا آماده ام :) از گروه استاژری هم راضی ام. با فَ همراهم و یکسری از دانشجویان فعال و درسخوان کلاس. همه چیز فعلا خوب است :) 

    *بعد از یک دوره کوتاه لاغری، مجددا شروع به وزن گیری کرده ام و این هیییییییییچ خوشایند نیستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت. :(

    *اهم اهم... دیروز دوز اول واکسن کرونا را زدم. بعد از کلی معطلی در حیاط بیمارستان مربوطه و فحش خوردن از بیماران کرونایی و همراهانشان برای شلوغ شدن بیمارستان. اواسط انتظار متوجه شدم که یک دوست بزرگواری! اسمم را از لیست متقاضیان واکسن خط زده و به آخر لیست انتظار منتقل کرده است. با زور و تلاش فَ اما واکسنم را زدم. خیلی زود:) حتی زودتر از آن دوست بزرگوار! فعلا که هیچ عارضه ای نداشته بجز درد در محل تزریق. 

    *این ایام زیاد به خانه ی خالی مادربزرگ-پدربزرگ در شهر دانشگاهم سر میزنم. با خواهرجان یا با فَ. بسی خوش میگذرد. گمانم بیشتر هم بروم. همسایه ی فضول آن خانه هم دهانم را مورد عنایت قرار داده اما 1400 حتی با همین همسایه فضول هم زیباست :) 

    *مدتهاست مصرف فلوکستین را قطع کرده ام. بخاطر عوارض زشتی که برایم داشت. میترسیدم بعد از قطع به دوران باطلِ قبل از شروع مصرف برگردم. فعلا که برنگشتم. فقط مدام خوابهای آشفته ی برگرفته از واقعیت میبینم که اشکالی ندارد:) تلاش اول از همه فَ و بعد از آن مادر و خواهرم برای برنگشتنم به دوران باطل افسردگی، ستودنیست. ممنونم از هر سه. 

    *این مدت دریافتم که ماهیت عشق بین حضرت مولانا و حضرت شمس از چه نوعی بوده است. 

    *فَ را بیشتر از قبل دوست میدارم. اکنون دیگر مطمئنم که از هر کس بیشتر به من نزدیک است و من را بیشتر از خودم ازبر است. ذره ذره در من رخنه کرده و بعد از تلاش 10 ساله اش برای درنوردیدن مرزها و دیوارهای سختم، اکنون عزیزکرده ی جانم و اکتسابی ترین دارایی ام شده است. 

    *محمد نوری بیشتر میشنوم. همچنین آهنگ های احساسی و سوسولی فَ را نیز :) 

    *اکنون و در این برهه هیچ نیازی برای تجربه ی عشق زمینی در خود نمیبینم. 23 سال است که تجربه اش نکرده ام اما باز هم نمیخواهمش! دلم جوانی کردن بی دغدغه میخواهد. پس عشق زمینی و دغدغه هایش را در زندگی ام جایی نیست. 

    *1400 تا به حال دلچسبی را تجربه کرده ام. فَ را شادتر میبینم. سعی دارم او را از 1/5 سال سخت کرونایی خارج کنم و به زندگی عادی بدون کرونا عادتش دهم. متاسفانه در ایام عید مادربزرگ و پدربزرگ عزیزم به کرونا مبتلا شدند اما خداروشکر حالشان خوب است :) خواهرم به ظاهر خود بیشتر میرسد و این برایم خوشحال کننده است. مادرم از همیشه سرزنده تر و امیدوار تر است. حمایت و لطف دکتر لام را در زندگی ام احساس میکنم. قرار است در یک پژوهشگاه موفق و فوق معروف، مهارت مقاله نویسی را فرابگیرم و گام در راه موفقیت بگذارم. دکتر لام قرار است سوادم را محک بزند و این من را مضطرب و هیجان زده میکند، هرچند ایام گذشته من را به برادر فوق باهوش خود تشبیه کرد و گفت که باهوش ها نیاز به حمایت بیشتری دارند و متعاقب این تعریفات، کیلو کیلو در دلم قند آب شد. 

    *با عشق بیشتری درس میخوانم و میفهمم و با دو چشم خویشتن ذره ذره طبیب ساخته شدن از خودم را نظاره گرم. 

    *با سوغاتی هایی که مادربزرگ از سفر برایم آورده است روزگار میگذرانم و دلخوشم. 

    *کتاب Kadinin adi yok که دایی ام از سفر برایم آورده است را قصد شروع دارم. خلاصه و نقدش را حتما همینجا خواهم گذاشت. ترجمه ای به فارسی از این کتاب یافت نشد :( پس به زبان اصلی میخوانمش. 

    *فاضل نظری بیشتر میخوانم و بهار را نفس میکشم. یاس های بهاری را در حیاط ساختمان با عشق نگاه میکنم و بغل کردن فَ برایم تداعی گر کودکی ام است. چنان بغلش را نفس میکشم که گویی نفس آخریست که در این دنیا میکشم. 

    همه چیز خوب است. خوشحالم. فعلا خدانگهدار :) 

     

     

     

  • ۴ | ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • یک کاکتوس
    • چهارشنبه ۸ ارديبهشت ۰۰
    انسان حیوانی‌ست گرسنه‌ی دیدن و دیده شدن؛
    آنچه که من و ما را به نوشتن در مقابل انظار عموم واداشته، همین میل به موردتوجه واقع شدن است. فکر به اینکه ساعتی، دقیقه‌ای، لحظه‌ای از روز شما را دزدیده‌ام، حسّ غرور جنون‌آمیزی را در من می‌پرورد. حلّ در اجتماع شدن همان چیزی‌ست که خاک خشک وجودم، تشنه‌ی آنست.
    ـــــــــــــــــــــــ
    برای تو مینویسم. برای تو که روزی اتفاقی، وبلاگم را پیدا میکنی، واردش میشوی و با تک تک نوشته هایم انس میگیری و میگویی:«چقدر من!». از ابتدا تا انتهای نوشته هایم را به دقت میخوانی و تعمق میکنی و باز هم میخوانی. برای تو مینویسم غریبه جان. خوش آمدی :)
    ________
    هشدار: بعد از خوندن مطالب این وبلاگ ممکنه بگید: واه چه پزشک خلی.
    منم دقیقا همینو میخوام.
    ۲۰ شهریور دوتا صفر
    ________