بارها از خودم پرسیدم:« چی داشتم که تصمیم خودم بوده؟ برای چه چیزی تا آخر تلاش کردم و جنگیدم؟ برای بدست آوردن چه
چیزی مقابلشون ایستادم و بدون تعارف از خواستههام و تمایلاتم بهشون گفتم؟»
به هیچ نرسیدم میدونستید؟
تا به اینجای عمرم، به تلاش در جهت انطباق با خواستههاشون گذشت. هیچگاه یک «نه» قاطع نداشتهام. ترس، ادب، رودربایستی، خستگی از جنگیدن، «دلیل»ش هر چی که باشه، حالا توی این برهه از زندگیم، از این «دلیل» خستهام. از این استیصال و جبر
حاکم بر زندگیم، از این جنگ اعصاب داشتن برای هر خواستهم، هر آرزوم و هر عقیدهم، خستهام.
در حقیقت حالا با این سوال مواجهم که همه همینن؟ همه در جبر میغلتن؟ همه از استیصال میرنجن؟ همه از گفتن «نه» ناتوانن؟
چه کسی قراره ایستادن و جنگیدن برای خواستههام رو یادم بده؟ یادم بده که دوست داشتن و احترام قائل شدن به معنای این نیست که زنجیرت رو بدی به دستشون و هر طرف که خواستن ببرنت؟ چطور میتونم بین علاقهمندی و احترام به اونها و حریم شخصی خودم
مرزبندی کنم؟
خستهم. چندبار در طی این متن گفتم که خستهم؟ هیچ نمیدونم.
یگانه دوستِ نازنینم [فَ] هم نتونست حالم رو خوب کنه. تقصیری هم نداشت. نمیدونست موضوع چیه تا بخواد خوبم کنه. بگم
من برای کوچیکترین وقایع زندگیم هم باید حساب پس بدم؟
من از فردا روزی میترسم که پای عشق، تصمیم شغلی، مهاجرت، ادامه تحصیل توی زندگیم باز شد. باز هم باید گردن خم کنم؟
باز هم باید خواستههام رو جلوی قدمهای مستبد اهدافشون برای من، قربونی کنم؟
اونها برای من زندگی با پول میاندیشن، من به خدمت به خلق و غرق در «خستگی و عشقِ کمک به انسانیت» شدن میاندیشم. به خسته وداغون اما شاد و راضی از بیمارستان برگشتن میاندیشم.
اونها برای من به ازدواج موفق، پر زرق و برق و با اسم و رسم می اندیشن و من به صداقت و سادگی حاضر در ازدواجم.
هر چند تصمیمم اینه که هیچگاه ازدواج نکنم اما اونها چنین چیزی رو قبول نمیکنن.
اونها از من زندگی در کثافتی به اسم تهران رو انتظار دارن و من دلم پی شهرهای کوچیک و روستاست.
دلم برای زندگی ساده و بی دغدغه پر میزنه و اونها از من زندگی تجملاتی میخوان.
من میگم پول دربیار، خرج کن، مسافرت برو، زندگی کن. اونها از من پس انداز و خرید ملک و املاک میخوان.
اونها از من کم درس خوندن و مدام در مجالس شرکت کردن میخوان و من هرگز نمیتونم قانعشون کنم که برای دانشجوی پزشکیِ
حتی! معمولی و متوسط شدن هم نیاز به شبانهروز درس خوندن هست. دکتر لام باهاشون حرف زده. فکر میکردم قانع شدن
و باید درکم کنند. اما نشدن. دکتر لام هم جهت تعطیلات نوروزی به مسافرت رفته و در دسترس نیست که کمکی بگیرم.
اگر بخوام لیست کنم، طولانی میشه و زمان کم. اما از این تفاوتها و تضادها در زندگی من فت و فراوون یافت میشه.
این فشارها واستبدادها در کنار اخلاق فوق مهربون و مسئولیت پذیرشون باعث میشه که مدام بین دوراهی عذابوجدان
برای «نه» گفتن بهشون و عذاب وجدان نجنگیدن برای خواستههام، رفت و آمد کنم.
امیدوارم سالها بعد که این پست رو میخونم، جنگیده باشم برای رؤیاهام.
چون آدمی، یکبار شانس زندگانی دارد.