این پست از سری نوشته های از او به اوئه. 

 

از جمعه بعد دیدن کابوس معروف و تکراریم، بغضی ام. برنامه ی گردش و تلاش مادرجان هم افاقه نکرد. صحبتهای خود تو هم. 

فَ جان من، حالا که احتمالا غرق مطالعه هستی، من گرمی جوشیدن اشک و خفگی ناشی از بغض رو احساس میکنم. چمه؟ هیچ جوابی بابتش ندارم. 

نمیدونم درمان دردم چیه. فرار کردن رو امتحان کردم. اما محروم کردن خودم از تو، انگار که ماهیچه هام رو از گلوکز محروم کردم. وارد سیکل معیوب تنفس بی هوازی میشن و تولید اسید و اسیدوز. چطور محروم کنم خودم رو ازت وقتی آرامش گم شده ی 23 ساله م رو بهم برگردوندی رفیق 11 ساله؟ 

امروز از لزوم توجه به گذشتن لحظه ها بهم گفتی. اینکه باید به لحظه ها دقت کنیم، به اینکه دارن جاری میشن. 

این لحظه ها میگذرن و من بیشتر و بیشتر به پایان من و تو نزدیک میشم. پایانی که علاقه ی دوطرفه، تنها شاهد و تتمه ی اونه. 

یادته دیروز روبروم نشستی و با گریه ای که سعی به کنترلش داشتی و چونه ای که لرزشش قطع نمیشد گفتی:« حتی توی خواب مرگت رو دیدن، احساس خفگی بهم میده؟» 

رفیق جانم، من از تصور کم رنگ شدنت توی زندگیم، احساس خفگی دارم. این رو چه کنیم؟ 

تو من رو با کلمات نابی توصیف میکنی. اصلا از همون اول، تعریف های تو عجیب میچسبید. دیروز بهت گفتم از اینکه در آینده این کلمات رو برای توصیف آن دیگری به کار خواهی برد، نفرت دارم. من تمامیت خواهِ انحصارطلبم. کلماتی که در وصف من به کار برده میشن، برای آن دیگری چرا باید استفاده شن؟ نگاهم کردی فقط. جوابی نداشتی. برای زیاده خواهیم، جوابی نداشتی.

هربار که با صدای آروم، انگار فقط خودت و خدات باید بشنوید، میگی:« خدا برام حفظت کنه.»، به پایانمون فکر میکنم. 

چرا هرچیزی توی این جهان محکوم به پایانه؟ من هنوز 120 سال و 364 روز و 23 ساعت و 59 دقیقه مونده تا ازت سیراب بشم. 

دلم میخواد کمپلیانس ریه هام رو 1000 برابر کنم، برای کشیدن عطرت به مجاری هواییم. این ریه ها اصلا کفاف خواسته های من رو نمیدن. 

رفیق جانم، تصور رفتنت، پشت چشم هام، توی مغزم، مدام پرسه میزنه و من سعی میکنم خودم رو عادت بدم. عادت بدم به اینکه روزی نخواهی بود. روزی بیشتر وقتت رو با آن دیگری خواهی گذروند. 

من از وابسته شدم یک عمر ترسیدم و هر انسانی رو پس زدم. اما تو آروم آروم نزدیکم شدی. مثل یه پیچک که ذره ذره میپیچه دور طعمه ش. چنان دقیق و مو به مو نقشه ی راهم رو بلدی، که دیگه چشم بسته من رو میخونی و آرومم میکنی.

الآن برای تقلا کردن جهت آزادی از تو، خیلی دیره. عمرم دیگه قد نمیده. باید بشینم و جونم رو تسلیم تو کنم. میدونم که آخر هر وابستگی، دره ی تنهاییه.

نقطه ی عطف مکالمه ی دیروز، همونجا بود که گفتی:«ازدواج یه سوگه برای طرف مقابل.» و من فهمیدم که تو هم از مهاجرت من میترسی.

دیروز که سعی در کنترل بغضم داشتم، دلم میخواست فریاد بزنم من میدونم اونیکه باید متحمل سوگ جدایی بشه، منم. و این درد داره. تا مغز استخون درد داره. مگه قرار نبود اگر قرار به رفتن باشه من بچه، من کم تحمل، من ظالم و بیفکر، بذارم و برم و توی پخته که خوب بلدی با همه چیز کنار بیای و از هر غم و سوگ، سربلند بیرون بیای، پشت سرم بمونی؟ 

ما هر دو از نداشتن یکدیگه میترسیم. ما همه ی آدم ها. ما همه ی جاندارها. اما نکته اینجاست که محروم شدن من از تو، محتمل تر از برعکس این اتفاقه. 

نمیدونم کی قراره بخونی اینا رو. اما رز نارنجی معروف، توی گلدون، کنارمه. 20 و اندی سالمه. موهای سفید روی شقیقه هام انقدر زیاد شدن که دیگه شمارشون از دستم در رفته، از دستت در رفته. به نیمه ی پایانی تحصیل پزشکی رسیدم. هنوز هم گاهی خواب و کابوس مبینم. گاهی تپش و اضطراب مهارنشدنی دارم. کمردرد دمار از روزگارم درآورده. مشاوره های روانکاوی رو بی وقفه ادامه میدم. وسواس های فکری عجیبم باهامن. مقاومت عجیبی برای دیدن فیلم و سریال هایی که بهم پیشنهاد میکنی دارم. آدم های کمتری خیلیییی کمتری دور و برم میخوام. از رانندگی و ترافیک بی زارم. بیشتر متمایلم به پیاده روی کنارت. چاقم و پایبندیم به رژیم غذایی دکتر گرون قیمتی که رفتم، صفره. دوستت دارم. خیلی بیشتر از چیزی که یادم دادن، بیشتر از چیزی که بگنجه توی این مغز، بیشتر از چیزی که یادمون دادن.