روزی میمیرم. چنانچه بخت، یار و یاورم باشد و به آنچه در سر، از آینده ی خود دارم رسیده باشم، احتمالا خبر دفنم را جامعه ی بزرگتری خواهد فهمید. شاید عده ای از دانشجویان و همکارانم در غم از دست دادن منِ نه چندان صمیمی اما «انسان» فروخواهند رفت. از طرفی شاید آنقدر زود بروم که حتی مجال فارغ التحصیلی از مقطعِ عمومیِ محبوبترین بُعد زندگانی ام (پزشکی) نباشد و تنها غمی بزرگ در دل افرادی محدود جا بگذارم و پس از 60 یا نهایتا 80 سال، درست هنگامیکه تمامی آشنایانم رخت بربسته و راهی عدم شوند، چنان نخواهم بود که گویی هرگز نزیسته ام. 

بارها از خود پرسیده ام: برای چه زندگی میکنم؟ برای زادولد؟ برای ارضای حس قدرت؟ برای رسیدن به پول و شهرت؟ برای ظالم/مظلوم بودن؟ 

اکنون در آستانه ی 23/5 سالگی، میخواهم برای انسانیت زندگی کنم. مینویسم که یادم بماند: میخواهم پس از رفتنم، انسانیت برای فقدانم در این دنیا گریه کند نه انسان هاییکه زاییده ام. زیرا انسانها همه میروند، انسانیت است که میماند. 

میدانم و واقفم که هر انسان، نویسنده ی حکایتی است از ابتدای تولد تا انتهای مرگش. گاهی بعضی حکایات، مخلوق نویسندگانی میشوند که در نگارش، تبحر داشته و هر خواننده ای را در پایان به ایستادن، تشویق کردن و احترام وامیدارند. میخواهم خالق این قبیل حکایات باشم. زندگی من برای نگارش یک حکایت زرد و منطبق بر چهارچوبهای حاکم بر جای جای زمین -از خاورمیانه تا شرق دور، از بلاد کفر تا اقیانوسیه- زیادی حجیم و سنگین است. حکایتی مینویسم که بماند. چه اگر در 24 سالگی بروم و چه در 80 سالگی. 

من برای پیروی از ردپای نیاکان، نیامده ام

.


 

.

از این ایام نوشت: 

مدتهای زیادی از نبودنم میگذرد. در این مدت طولانی چه ها شد؟ 

*خبر خوش اینکه توییتر و اینستگرم به ندرت میروم. خبر بد اینکه این کم رفتنم، نشانه ای است برای ورودم به کنج عزلت و دوری از انسانهای اضافی. شاید هم آنچنان خبر بدی نباشد :) 

*تلگرام خانه ی دومم شده است. در آن درس میخوانم و با فَ ساعتهای طولانی تا سحر چت میکنم. 

*شهرِ دانشگاهم، از لحاظ شرائط کرونایی در وضعیت قرمز (شاید هم فوق قرمز) قرار دارد و قانون است که تا نارنجی (رنگ محبوب نویسنده) نشود، استاژر جماعت حق ورود به بیمارستان ندارد. پس برای رفتن به بیمارستان باید منتظر بهبود شرائط شهر باشم. 

*اولین کورس استاژری ام بعد از کلی داستان، بهداشت شد. کورس محشری است. گروه بهداشت و اپیدمیولوژی دانشگاه فوق العاده منظم و وظیفه شناس هستند و تا بحال آموزش مجازی، عالی پیش رفته است. برای فردا کنفرانس دارم و کاملا آماده ام :) از گروه استاژری هم راضی ام. با فَ همراهم و یکسری از دانشجویان فعال و درسخوان کلاس. همه چیز فعلا خوب است :) 

*بعد از یک دوره کوتاه لاغری، مجددا شروع به وزن گیری کرده ام و این هیییییییییچ خوشایند نیستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت. :(

*اهم اهم... دیروز دوز اول واکسن کرونا را زدم. بعد از کلی معطلی در حیاط بیمارستان مربوطه و فحش خوردن از بیماران کرونایی و همراهانشان برای شلوغ شدن بیمارستان. اواسط انتظار متوجه شدم که یک دوست بزرگواری! اسمم را از لیست متقاضیان واکسن خط زده و به آخر لیست انتظار منتقل کرده است. با زور و تلاش فَ اما واکسنم را زدم. خیلی زود:) حتی زودتر از آن دوست بزرگوار! فعلا که هیچ عارضه ای نداشته بجز درد در محل تزریق. 

*این ایام زیاد به خانه ی خالی مادربزرگ-پدربزرگ در شهر دانشگاهم سر میزنم. با خواهرجان یا با فَ. بسی خوش میگذرد. گمانم بیشتر هم بروم. همسایه ی فضول آن خانه هم دهانم را مورد عنایت قرار داده اما 1400 حتی با همین همسایه فضول هم زیباست :) 

*مدتهاست مصرف فلوکستین را قطع کرده ام. بخاطر عوارض زشتی که برایم داشت. میترسیدم بعد از قطع به دوران باطلِ قبل از شروع مصرف برگردم. فعلا که برنگشتم. فقط مدام خوابهای آشفته ی برگرفته از واقعیت میبینم که اشکالی ندارد:) تلاش اول از همه فَ و بعد از آن مادر و خواهرم برای برنگشتنم به دوران باطل افسردگی، ستودنیست. ممنونم از هر سه. 

*این مدت دریافتم که ماهیت عشق بین حضرت مولانا و حضرت شمس از چه نوعی بوده است. 

*فَ را بیشتر از قبل دوست میدارم. اکنون دیگر مطمئنم که از هر کس بیشتر به من نزدیک است و من را بیشتر از خودم ازبر است. ذره ذره در من رخنه کرده و بعد از تلاش 10 ساله اش برای درنوردیدن مرزها و دیوارهای سختم، اکنون عزیزکرده ی جانم و اکتسابی ترین دارایی ام شده است. 

*محمد نوری بیشتر میشنوم. همچنین آهنگ های احساسی و سوسولی فَ را نیز :) 

*اکنون و در این برهه هیچ نیازی برای تجربه ی عشق زمینی در خود نمیبینم. 23 سال است که تجربه اش نکرده ام اما باز هم نمیخواهمش! دلم جوانی کردن بی دغدغه میخواهد. پس عشق زمینی و دغدغه هایش را در زندگی ام جایی نیست. 

*1400 تا به حال دلچسبی را تجربه کرده ام. فَ را شادتر میبینم. سعی دارم او را از 1/5 سال سخت کرونایی خارج کنم و به زندگی عادی بدون کرونا عادتش دهم. متاسفانه در ایام عید مادربزرگ و پدربزرگ عزیزم به کرونا مبتلا شدند اما خداروشکر حالشان خوب است :) خواهرم به ظاهر خود بیشتر میرسد و این برایم خوشحال کننده است. مادرم از همیشه سرزنده تر و امیدوار تر است. حمایت و لطف دکتر لام را در زندگی ام احساس میکنم. قرار است در یک پژوهشگاه موفق و فوق معروف، مهارت مقاله نویسی را فرابگیرم و گام در راه موفقیت بگذارم. دکتر لام قرار است سوادم را محک بزند و این من را مضطرب و هیجان زده میکند، هرچند ایام گذشته من را به برادر فوق باهوش خود تشبیه کرد و گفت که باهوش ها نیاز به حمایت بیشتری دارند و متعاقب این تعریفات، کیلو کیلو در دلم قند آب شد. 

*با عشق بیشتری درس میخوانم و میفهمم و با دو چشم خویشتن ذره ذره طبیب ساخته شدن از خودم را نظاره گرم. 

*با سوغاتی هایی که مادربزرگ از سفر برایم آورده است روزگار میگذرانم و دلخوشم. 

*کتاب Kadinin adi yok که دایی ام از سفر برایم آورده است را قصد شروع دارم. خلاصه و نقدش را حتما همینجا خواهم گذاشت. ترجمه ای به فارسی از این کتاب یافت نشد :( پس به زبان اصلی میخوانمش. 

*فاضل نظری بیشتر میخوانم و بهار را نفس میکشم. یاس های بهاری را در حیاط ساختمان با عشق نگاه میکنم و بغل کردن فَ برایم تداعی گر کودکی ام است. چنان بغلش را نفس میکشم که گویی نفس آخریست که در این دنیا میکشم. 

همه چیز خوب است. خوشحالم. فعلا خدانگهدار :)