در ترمینولوژی پزشکی، Pre یک پیشوند برای بیان «قبل از» هستش. مثلا پره کشیک یعنی قبل از کشیک. 
امروز مابین خر زدن های بی حاصلم در دریای ارتوپدی، سری به اخبار زدم و باخبر شدم که یکی از اتندهای محبوب، وظیفه شناس و کاربلد قلب تهران هم مهاجرت کرد. خوندن این خبر همانا و افتادنم در گردابِ آشنای افسردگی ناشی از بی هدفی برای آینده همانا. 
چندین سالی میشه که هیچ هدف ثابتی برای بعد از تموم شدن دوره ی عمومی پزشکی متصور نیستم. یعنی درواقع درمقابل سوال ساده ی «خب دکتر، بعد فارغ التحصیلی برنامه ت چیه؟» خیلی وقته که فقط بلدم سکوت کنم یا فقط یه چیزی بگم که گفته باشم. چرا؟ 
چون شرایط پزشک عمومی و حتی متخصص دیگه تعریفی نداره. از سختی های خود شغل بگیر تا دستمزد اندک چه در دوره GP و چه در دوره رزیدنتی. همچنین سختی قبولی در رشته های تاپ دستیاری. اما علی رغم تمامی این مشکلات دلم شدیدا یک بهونه میخواد برای موندن که تضمین کنه موندن بهتر از رفتنه و من با دل قرص، بگم میمونم و همه ی سختی ها رو به جون میخرم
به مهاجرت فکر میکنم. به اینکه ارزشش رو داره؟ به اینکه قراره شهروند درجه چندم یه کشور غریبه بشم؟ درآمد متوسط رو به بالایی که برای رسیدن بهش باید شبانه روز کار کنم و چالش های زبان بیگانه و فرهنگ متفاوت و غم دوری از مامان و خواهر و فَ و سایر عزیزام رو به جون بخرم و قبول کنم که دیگه باید تنهای تنهای درد کشید؟ 
کی حاضره ریسک کنه که در عنفوان 30 سالگی (تازه اونهم اگر موفق بشم و سریع مهاجرت کنم!) شجاعت به خرج بده و مهاجرت کنه و مجددا همه چیز رو از نو بسازه؟ من انقدر شجاع هستم؟ 
مگه من چندبار زندگی خواهم کرد که سختی های مهاجرت رو به جون بخرم؟ 
مگه من چندبار زندگی خواهم کرد که سختی های پزشک بودن در ایران رو به جون بخرم؟ 
دو سوال بالا مثل دو طناب میمونن که به دو دستم بسته شدن و هربار تا میام که به یکیشون جواب قانع کننده بدم، دیگری به شدت من رو میکشه. 
بلاتکلیفی و ول معطل بودن در 20 و خرده ای سالگی قطعا مطلوب کسی نیست. 
نمک روی زخم، فقط اون اساتید و اتندینگ های بزرگی که یا مهاجرت میکنن یا توصیه به مهاجرت میکنن!
تا میام و خودم رو جمع و جور میکنم و به قشنگی اتندینگ ENT شدن در دانشگاه تهران دلخوش میکنم و تمامی تمرکزم رو پای موندن تو ایران میریزم، این بلاتکلیفی دو سوال بالا، من رو از پا میندازه و ماه ها طول میکشه تا دوباره پاشم و بجنگم. و دوباره دوباره دوباره. 
اگر رفتن بده پس چرا میرن؟ 
اگر رفتن خوبه پس چرا خیلی ها که رفتن پشیمونن ولی دیگه فرصت و زمانی برای برگشت و مجددا شروع کردن ندارن؟ 
آینده، نامعلومه و مه آلود. هیچی ازش نمیبینم. این من رو مضطرب، فرسوده و خسته میکنه و باعث میشه بخاطر بی هدفی، دست از تلاش بردارم و فقط گذر زمان رو به تماشا بنشینم. 
برای رفتن، زبان عالی و نمرات A و مدرک آزاد و تاب دوری از عزیزان و اراده ی آهنین لازم دارم؛ که اکثرشون رو ندارم :) 
برای موندن، اراده جهت تحمل سختی های مسیر، تلاش برای قبول شدن در دستیاری ENT و گرفتن نمرات تاپ و پررویی کافی جهت گرفتن پول تو جیبی تا حداقل 33 سالگی از مادر گرامی لازم دارم؛ که اکثرشون رو دارم :)
{فعلا} کفه ی ترازو بسمت موندن سنگینی میکنه. اما کاش این سنگینی آمیخته با تردید نباشه. 
.
.
.
این روزها چه خبر؟ در اورژانس ارتوپدی با اولین مرگ در دوران حرفه ای پزشکی مواجه شدم. متوفی، قاتل بود و از زندان اومده بود. کد خورد، CPR شد و در نهایت احیای ناموفق و مرگ. کسی برای رفتنش ناراحت نشد. کسی برای نموندنش اشک نریخت. بی کس و تنها گوشه ی اتاق CPR موند تا خدمات بیمارستان کارهای انتقالش رو انجام بدن. دوستان، محبوب مُردن اساسه. محبوب بمیریم. 
مدتیه در باغ پدربزرگ-مادربزرگ اقامت دارم. این دوتا آدم روحم رو جلا دادن. غذاها و محبت های بی اندازه ی مادربزرگ و توجه های پدرانه ی پدربزرگ.
.
.
.
زندگی بجز نگرانی ها و اضطراب ها و بلاتکلیفی هاش، زیباست. 
بقول استاد بزرگوار زنده یاد محمد نوری: در من غم بیهودگی ها میزند موج. 
.
.
.
مولانا: پس زخم هایمان چه؟ 
شمس: نور از محلّ این زخم ها وارد میشود.