همه چیز آنی رقم خورد.
اینکه هدفم چیه، آخر این راه چیه، چطور باید شروع کرد رو هیچ نمیدونم. همهی راهها جرقهوار به ذهنم رسیدن. دروغ عجیبی گفتم. اما برای دروغم، دلیل موجهی دارم. دربارهی ترس از دست دادنم براش حرف زدم. اینکه چرا میترسم. در کمال تعجبم، روشنم کرد که قبلا میدونسته که ترسم بابت چیه. مدام ازم خواست که با هم حلش کنیم. گریه کرد. جلوی من گریه کرد. خواست که با هم درستش کنیم. گفتم برای فرار از نبودنت، میخوام من نباشم، و برای این خواستن چه تصمیمی بهتر از مهاجرت به خارج از کشور؟ گریه کرد. گفت برو، هر وقت که حس کردی میخوای بری برو. همهی اینها رو با گریه میگفت. بعدها فکر کردم. که چه کار اشتباهی کردم. که من حق ندارم تا این حد وابستهش بشم که جز عدهای محدود، کسی رو کنارش نخوام. این حق رو ندارم. بهش قول دادم که خودم تا یکماه بعد، درستش میکنم. قبول نمیکرد. میگفت راهحلهای تو مزخرفن، بیا با هم حلش کنیم. زیر بار نرفتم. به ذهنم رسید که به دروغ بگم از یه مشاورمعروف جهت حل این مشکل وقت گرفتم. خوشحال شد. گفت تک تک سلولهای بدنش سرشار از خوشحالین. آب شدم از خجالت، از این دروغی که گفتم.
تصمیم اینه: حالم رو خوب جلوه بدم، خیلی خوب. یه جوری رفتار کنم که انگار مرحله به مرحله مشکلم درحال حل شدنه. اگر پیشنهاد بیرون رفتن داد به بهانهی پژوهشگاه، مشاوره، درس یا هر چی خیلی طبیعی رد کنم و به خونه برگردم. چت تا اونجا که ممکنه نکنم اما اگر پیامی داد به گرمی جواب بدم، چون اگر سرد جواب بدم هوش سرشارش سریع میگیره که خبریه و اگر بفهمه خبریه مانعم میشه. میخوام مدام خودم رو مقابلش درحال خوشگذرونی و با وقت پر جلوه بدم.
روده و معدهم بهم ریخته. گمونم بخاطر شیک شکلاتیه که امروز کنارش خوردم. روز قشنگی داشتیم. بدون هیچ منطقی. از منطق هیچ خوشم نمیاد. برعکس ۴ ماه قبل که تمام سعیام رو میکردم منطقی باشم. درسهای استاژری خیلی سریعتر از اون چیزی که فکرش رومیکنم میگذرن.
بهداشت کورس فوقالعادهای بود. از تزریق واکسن هاری و کووید۱۹ به افراد بالای ۷۵ تا بازدید از کلینیک بیماریهای رفتاری و ژنتیک خانواده و ... . الآن دارم کورس دوم رو سپری میکنم. رادیولوژی! دو استاد داریم که یکیشون تعطیل! جون میکنه و تدریس میکنه! اما یه استاد داریم ماه :) خانوم الف عزیز :) روزهای اول بیمارستان بخش رادیولوژی جذابیت نسبی داشت اما روزهای بعد همه چیز تکراری شد و کیسهای مشابه که برای سیتی و سونو و مامو و رادیوگرافی مراجعه میکردن. چون حضور در بخش بخاطر پاندمی، اجباری نبود،زیاد جدی نگرفتیم. اما سعی میکنم توی خونه بخونم.
کورس بعدی ارتوپدیه. ازمون خواستن که اسکراب تهیه کنیم. ازقضا گروه ارتوپدی، گروه مرگ دانشگاهه و شدیدا تو کار ابیوز دانشجوجماعت هستن. از گروههای دیگه شنیدیم که اساتید ارتوپدی تدریس نمیکنن اما انتظار دارن که بلد باشیم! امتحانات سختی هم میگیرن ونمره به سختی میدن. از الآن برای تیرماه و ارتوپدی استرس شدیدی دارم. اما بیمارستانی که قراره کورس ارتوپدی رو توش سپری کنیم تومحلهی سرسبزیه و میتونم ماشین رو دورتر از بیمارستان پارک کنم و تا بیمارستان، وسط اون بلوار سرسبز پیادهروی کنم. بعدشم برم اساتید دو شقهم کنن :/
در ادامه یکسری کلمهی کلیدی مینویسم که فقط خودم میفهمم: سومی، اکتسابی، عزیزکرده، زندگی، تموم نوجوونی و جوونی.
.
.
.
.
متوجهم که دیر به دیر میام. اما شما هم قطعا متوجهید که این صفحه هیچ هدفی برای جذب مخاطب نداره. مینویسم که یادم بمونه. همین.
پ.ن: فونتم داغونه. درستش میکنم بزودی.