نام فیلم: işe yarar bir şey - Something Useful - یک چیز بدردبخور

کارگردان: Pelin Esmer

بازیگران: Basak Koklukaya, Oyku Karayel, Yigit Ozsener

زبان اصلی: ترکی استانبولی

سال تولید: 2017 میلادی

IMDb: 7.7

خلاصه: لیلا (وکیلِ شاعر) با یک قطار شبرو قصد یک مسافرت طولانی به مقصد زادگاه خود استانبول دارد. او که حین سفر با علاقه ی زائدالوصفی به مناظر بیرون از قطار مینگرد، متوجه یک دانشجوی پرستاری بنام جانان میشود. در ایستگاه آخر، مسئولیت بسیار سنگینی در قبال یاووز (شخصیت معلول داستان) انتظار جانان را میکشد. لیلا حین سفر، با گفته ها و ناگفته های جانان، یک داستان خیالی را تصور میکند و سخت به این داستان دل میبندد و تصمیم به همراهی با جانان میگیرد. اینکه در پایان داستان، لیلا و جانان، فرشته ی نجات دهنده خواهند بود یا فرشته ی مرگ؟ هیچ نمیدانند! 

.

.

حین تماشای فیلم خودم رو بارها در جایگاه لیلا و بیشتر جانان (بخاطر اینکه او پرستار است و من پزشک) تصور کردم. اینکه آیا من مسئولیت انجام چنین کاری رو برعهده میگرفتم؟ هرچند اگر قرار باشه در ازای انجام اون، دستمزدی بگیرم؟

از این جا به بعد بیشتر حکم اسپویل داره و تصمیم برای خواندنش رو به خودتون میسپارم. 

کشتن یک نفر با خواسته ی خودش قتل محسوب میشه؟ اگر مطمئن باشید که با کشتن اون، به رنج دنیوی اش پایان میدید و اون رو به آرامش میرسونید چی؟ اگر لحظه ی آخر پشیمون شد و از شما خواست که اون رو نجات بدید و نتونستید، چی؟ تا آخر عمر از خودت میپرسی که اگر زنده میموند شاید همه چیز بهتر میشد. اما خب برای آدمی با شرائط یاووز که از گردن به پایین دچار فلج اندام بود، بهتر شدن شرائط چه معنی ای میتونه داشته باشه؟ اگر لو میرفتم چی؟ اگر میفهمیدن که دارویی که به رگهای یاووز تزریق شده کارش رو تموم کرده و پی قضیه رو میگرفتن چی؟ به من میرسید! خب من ترسوتر از این حرفهام. اما یاووز چی؟ اون محتاج به کمک منه و من میخوام که کمکش کنم. وقتی خودش مردن رو انتخاب میکنه و بابتش التماس میکنه، چه کار کنم؟ اگر همه چیز خوب پیش رفت و یاووز مرد و از عذاب بیماری نجات پیدا کرد، در ادامه ی عمری که برام باقیه به وجدانم جواب این سوال رو چطور بدم: که من عزرائیلش بودم یا فرشته ی نجاتش؟ حین مرگ پشیمان شد؟ درد کشید؟ خوشحال شد؟ به آرامش رسید؟ 

اینها سوالاتی بودن که ذهنم رو مشغول کردن و به جوابی نرسیدم. میگذارم به پای رسالت زیبای این فیلم و کارگردان که همان به تعقل و تعمق وا داشتنه! 

بیشترین لذتی که بردم از یک ساعت اول فیلم بود. لیلای شاعر با اشتهای فراوون سعی میکرد مناظر و آدم های بیرون از قطار رو ببلعه و روحش رو جلا بده. میگن مسافرت با قطار، عین مسافرت در زمان میمونه. تو زندگی آدم ها رو در قالب پنجره ای از بیرون نگاه میکنی و داستانها براشون میسازی.

کار لیلا برای من اشناست. از اونجایی که مهاجر و مهاجرزاده هستم، در کودکی قبل از اینکه ماشین بخریم برای تعطیلات عید و تابستون، با قطار کوپه دار به شهر کوچیکمون میرفتیم. هرچی از قطار یادمه، صحنه هاییه که از پنجره به بیرون نگاه میکردم. برای رفتن به شهرمون، باید بلیت قطار تهران-مهاباد رو تهیه کنی، قطار به مراغه که میرسه یه ایست 2-3 ساعته داره، تمامی واگنها ازش جدا میشن و تو میمونی و دو واگن که اکثر کوپه هاش خالین. قطار قبل از رسیدن به مقصد توی یه ایستگاه خلوت وسط مراتع کشاورزی ایست چند ثانیه ای داره و تو باید چمدانت رو برداری و بپری :)  اون بوی خاک و دام که به مشامت میرسه و مغزت ملتفت میشه که به موطن رسیدی! در کودکی بغل خاله ی مهربونم که اون هم اون زمان نوجوانی بیش نبود مناظر بیرون از قطار رو میدیدیم و اون با ذوق برای من 2-3 یا نهایتا 4 ساله داستانها از خونه های گلی کنار ریل میگفت. عجیبه که 2 سالگیم رو یادمه نه؟ قطار سواری میان طبیعت وحشی و خشن آذربایجان (از زنجان تا نوک نوک شمالغرب کشور) مثل قطارسواری به سمت رشت نیست (دلم میخواد این رو هم تجربه کنم برای اولین بار). تو از میان جنگل و سبزه و شالیزار نمیگذری. از میان کوه ها میگذری، جاده های خاکی و تنگ، مراتع شخم خورده و آماده برای بذرپاشی، خوش شانس باشی کشاورزان را هم بر سر زمین میبینی که بوی زندگی میدن، تراکتوری که تنهای تنهای در یک جاده ی خاکی در حال حرکته، روستاهای گلی، درختان سیب و هلو و شلیل، پیرباباهایی که چوب به دست شاید به سمت خونه شون دارن برمیگردن، زنانی که لباس محلی آذری به تنشون کردن و دسته ای به سمت رودخونه میرن، خونه هایی که حین غروب چراغ هاشون روشن میشه. آروم آروم گرمای بخاری نفتی رو به رگهات تزریف میکنن. شب کوهستان تو کوپه ی قطار با نگاه کردن به چراغ های خونه های روستایی و ستاره های متراکم و پررنگ میگذره. بعد از 3-4 سالگیم دیگه سوار قطار نشدم تا 4 سال قبل،درست بعد از کنکور که دلمون هوای ولایت کرد! اون اولین فطارسواریم بعد از بالغ و عاقل شدنم بود. بعد از شب سختی که بخاطر کم خوابیم و عدم دسترسی به اینترنت در قطار گذروندم باید بگم که توی قطار آدم نباید بخوابه. پشیمونم از اینکه عین لیلای داستان مناظر بیرون از قطار رو نبلعیدم. پشیمونم از اینکه دنبال یه چیکه آنتن اینترنت بودم عوض اینکه روستاهای آذربایجان با اون بافت ویژه و منحصربفردشون رو نفس بکشم و توی ذهنم حک کنم. این بار در اولین مسافرت پیش رویم با قطار، فقط تماشا میکنم و فقط به خاطر میسپارم. 

.

.

بهترین دیالوگهای فیلم از نظر من:

-: من نارنجی ام و هیچ چیز با نارنجی، هم قافیه نیست. 

.

.

-: چرا گفتید که وکیل هستید؟ 

+: چون شاعرها هیچگاه در پاسخ به سوال «چکاره هستید؟» نمیگن شاعرم!