سلام!
کرونا میدرد.
همین.
.
.
.
این روزها در «نازک آرای تن ساق گلی/ که به جانش کشتم/ و به جان دادمش آب/ ای دریغا به برم میشکند»ترین حالت ممکن به سر میبرم.
نیما احوال سیاه و سفید، خسته و پرنشاط، غالب و مغلوب این روزهای نویسنده رو خیلی کوتاه بصورت «دستها میسایم/ تا دری بگشایم/ به عبث میپایم» توصیف کرده.
روزها میگذرن و من از سکون رنج میبرم. مگر نه اینکه قرار بود با خروش جریان خستگیناپذیرم سنگهای مسیر زندگی رو شکل بدم؟ پس چرا به مردابی میمونم که بیحرکت، در انتظار ارتعاش ناچیز قلوهسنگهای پرتابشده به بطن لجنبستهام نشستم؟
قرارم با زندگیم اینچنین نبود.
بگذریم؟
.
.
.
بگذریم.
ارتوپدی با تمام سختیها و شیرینیهاش گذشت. اتندهای باسواد و رزیدنتهای خوشاخلاقی داشت. خوب خوندم انصافا. 4 روز مونده به امتحان پایانی، درست وقتی که حاضر میشدم شبانهروز بخونم که عالی جمعش کنم خبر آوردن مادر مبتلا به کرونا شده. طول کشید تا خودم رو جمع کنم. وسایلم رو از باغ جمع کردم و بعد از اورژانس ارتوپدی برگشتم خونه. همون روز خواهر هم علائم نشون داد و تنها موندم. یه صفحه درس میخوندم و یه ساعت پرستاری میکردم. شب امتحان خودم هم علائم نشون دادم. فوقع ماوقع. امتحان رو خوب ندادیم و در شرف افتادنم! دلم به نمرهی مثبتی خوشه که پیش استاد طلب دارم. مامان اون روز خیلی شیرین میگفت میخوای با اتندت صحبت کنم و اوضاع رو براش توضیح بدم؟ گفتم هرگز مامان! خودت رو کوچیک نکن. فوقش میفتم و دوباره میگذرونم درس رو. اما توی دلم برای مهربونی و دلواپسیش قربون صدقه ها رفتم.
زنان شروع شده. چون توی پیک پنجم کرونا هستیم حضور در بیمارستان اختیاریه. دل و دماغی برای رفتن ندارم. خستهم از زندگی. جدی خستهم. خودم خوب میفهمم که افسردهم. فَ دنبال وقت مشاوره برام میگرده. آره... بالاخره راضیم کرد که برم پیش روانشناس. خوابهام آشفته تر، بیداریم تلخ تر و تحملم کمتر از همیشه ست. جز پرخاش و بیحالی و زود از کوره دررفتن چیزی برای عزیزانم (مادر، خواهر، فَ) ندارم. بجز این سه نفر نیازی توی خودم برای ارتباط گرفتن با کسی نمیبینم. آینده م در نظرم مثل نمای سی تی اسکن یه بیمار کووید مثبت، خاکستری و Ground Glassه.
شرایط روحی به کنار. جسم مساعدی ندارم. کمردرد بیداد میکنه. نابودم کرده. پاشنه درد هم همینطور. LDL و کلسترول به شدت بالایی دارم. توی یکماه 4 کیلو چاق شدم و هیچ لباسی تنم نمیره. فوق تخصص غدد و فوق لیسانس تغذیه لازمم.
بگذریم؟
.
.
.
بگذریم. مقاله رو تحت نظر دکتر لام استارت زدم. نمیدونم قراره به کجا کشیده بشم ولی مقاله مهمه توی آینده ی کوفتیم.
.
.
.
فَ! میدونم یه روز قراره بخونی اینا رو. عین اونجا که شادمهر میگه: میدونم آخر قصه میرسی به داد من :) د د؟ آره د د.