این پست از سری نوشته های از او به اوئه.
این پست از سری نوشته های از او به اوئه.
امروز هوا پاییزی تره. یخ زدن نوک پاهام نشون میده.
یه پتو پیچیدم دور خودم و کنار پنجره روی تخت لم دادم و دسته دسته بهونه برای «غدد» نخوندن جور میکنم.
منتظر بهونه ام که ببارم. پاییز و هورمونها و رژیم و ...، سخت میشه با اینا کنار اومد.
دلم بشدت رفتن میخواد. یه مسافرت کوچیک 2-3روزه. تنهایی یا با فَ یا خواهرجان. با فَ قرار بود بریم اما این برنامه سنگین درسی فکر نکنم حالا حالاها امون بده. از مرداد ماهه که درگیر دروس ماژورم و تلخ اینکه تا خرداد سال بعد هم ماژور خواهم داشت. خوبیش اینکه بعدش مینورها شروع میشه و ساده ترن. بدیش اینکه تا خرداد برسه زیر سنگینی و حجیمی دروس ماژور، قاچ خواهم خورد. تنها چیزی که میدونم اینه که هرچی بیشتر میگذره، سخت تر میشه.
چی داشتم میگفتم؟
دلم دریا میخواد. یه دریا که به آبهای آزاد راه داشته باشه. بوی ماهی و آب، بوی ساحل، خنکی هوا و بارون دلم میخواد. قلپ قلپ چایی خوردن توی سرمای نزدیک 0 درجه سلسیوس دلم میخواد.
اگه خلاصه بخوام بگم: از درس خوندن خسته شدم. (هرچند اصلا خرخون نیستم)
دارم فکر میکنم. اگه زندگی طبق پلن ذهنی ای که کمابیش برای آینده م چیدم، پیش بره، حداقل 9-10 سال دیگه باید درس بخونم.
شاید بپرسید خب چرا؟ باید بگم که چون بجز درس خوندن، به هیچ درد دیگه ای نخوردم و نمیخورم. هیچ آینده ای خارج از درس و بعد از اون، کار با درس، مصور نیستم.
.
بگذریم.
پاییز جان، قرار بود فصل من و فَ باشی. قرار بود با اومدنت به همه ی اونجاهایی که توی کانال تلگراممون لیست کردیم، بریم. اما انقدر با اومدنت سرمون شلوغه که وقت نمیکنیم حتی بخوابیم :/
.
.
.
پزشک و دانشجوی پزشکی همواره در معرض اتفاقات و رویدادهای تازه و عجیب و داستان های نادر از انسان های دیگریه که در طول روز و شب میبینه. اما فکر میکنم کوبنده ترین رخدادی که یه دانشجوی پزشکی میتونه ببینه و تا آخر عمر، فراموشش نکنه، مشاهده ی لحظه ی مرگ یه انسانه.
نمیدونم توی وبلاگ نوشتم یا نه، اما خاطرم هست، اولین مواجهه ی من با مرگ، تیرماه همین سال 1400 بود. توی اورژانس ارتوپدی پرسه میزدم که گفتن توی اتاق CPR یه بیماری که از قضا از زندان و با لباس زندانی اومده بود، در حال احیا شدنه. تجربه ی سنگینی بود. پزشک متخصص طب اورژانس و چند پرستار و مامور پلیس بالای سرش بودن. و تلاش های بی فرجام جهت احیا. بعد از حدود نیم ساعت هم، ختم عملیات احیا و اعلام ساعت مرگ و ترک جسد توسط کادر درمان. بی کس ترین جنازه ای بود که میشد دید.
آدم ها حین مرگ، به معصومیت لحظه ی تولدشون برمیگردن. ما آدم ها معصوم زاده میشیم، لکه دار میشیم، و حین مرگ تمامی گناهانمون رو پشت سر میذاریم و دوباره با معصومیت میخوابیم. انسان بعد از مرگ، با معصومیت تمام آروم میگیره. خاک انسان رو با معصومیت میبلعه و به این کاری نداره که قبل از این ملحفه ی سفید، لباس راه راه زندان تنت بود یا قضاوت. معصوم بودی یا گناهکار.
مرحله ی بعد از احیا، کارهاییه که بچه های خدمات بیمارستان انجام میدن. بیمار رو با یه کاور مشکی میپوشونن و به سردخونه میبرن.
من حین تماشای تمام این مراحل، حس میکردم که حرکاتم، حتی حرکات تنفسم، سنگین و کند شدن. عادت کردن به دیدن مرگ، برای بچه های کادر درمان خیلی زود اتفاق میفته. علی الخصوص کسایی که تو اورژانس یا ICU کار میکنن. نمیدونم بچه های کادر درمان هم اینطورین یا نه اما من به عنوان یه دانشجو که فقط نظاره گر هستم، سعی میکنم جهت قوی نشون دادن خودم، از غلبه ی سوگواریِ دیدنِ صحنه ی جون دادنِ شخصی بر من، فرار کنم. و علم روانشناسی میگه که این فرارها عاقبت روزی کار دستت میده. نمیدونم. شاید هم این مردمک های گشاد شده و نفس های به شماره افتاده، بعد از اتمام دوره دانشجویی، تموم بشه. نمیدونم.
بگذریم.
اولین مواجهه ی من با تولد، که اون هم ازقضا صحنه ی سنگینیه، توی بخش زنان سر Labor اتفاق افتاد. یه مامان کووید+ که جنینش دفع مکونیوم (اولین مدفوع نوزاد رو مکونیوم میگن که ممکنه بنا به دلایلی توی رحم مادر، بچه قبل از بدنیا اومدنش این مکونیومش رو دفع کنه که این خطرناکه) داشت رو دیدم. زیر ماسک اکسیژن بود و بیحال. مشخض بود بیحالیش بخاطر کروناست. پرده های جنینی پاره شد و آب قهوه ای رنگی همراه با جنین خارج شد. اولین لحظه ای که جنین رو دیدم یادم نمیره. سراسر هیجان بودم درحالیکه سعی میکردم به بقیه بفهمونم خیلی هم نرمالم. و اولین چیزی که با دیدنش زیر لب گفتم رو هم یادمه. «سلام بچه. خوش اومدی. بدبخت شدی :) مثل همه ی ما آدما.»
ماما سریع بچه رو آسپیره کرد و زیر ماسک اکسیژن گذاشت. ما با اینکه بخش زنان بودیم و باید حواسمون به مامانه و زایمان میبود بیشتر پیگیر بچه بودیم. بالاسرش وایساده بودیم. مامانش قبل اینکه بچه رو از پیشش ببرن یه لبخند خسته ای زیر ماسک زد که بشدت آرامشبخش بود. دلم میخواست ازش بپرسم "واقعا ارزشش رو داره؟ مادر شدن؟ بچه آوردن؟ دنیا خیلی سخته. چرا سخت ترش کنیم؟"
ماما ازمون خواست که از بالاسر بچه بیایم کنار، چون ممکن بود کرونا+ باشه. بچه پسر بود.
پسرجون، نمیدونم کی بودی و کجا رفتی، الان میدونم دیگه تقریبا 2 ماهت شده. شاید سالها بعد بدون اینکه بشناسمت ببینمت اصلا. ولی خیلی تو دل برو بودی برای منی که از بچه زیاد خوشم نمیاد.
بگذریم.
میخواستم از تجربه ی دومین مواجهه ای که با مرگ همین دیروز توی ICU جنرال داشتم بنویسم که استاد نفرولوژیم داد میزد سریعا کد احیا اعلام کنید. بنویسم؟ آره مینویسم چون جالبه. ICU پر بود از مریض های کرونا و یه همراه بالاسرشون. اتند نفرولوژی بعد از کلینیک گفت که برای مشاوره کلیه به ICU1 باید بریم. همینکه رسیدیم بالاسر مریض، برادی کاردی با فشار 60/30 داشت. استاد از پرستار خواست که کد احیا اعلام کنه. بلافاصله چندتا پرستار و پزشک طب بالاسر مریض حاضر شدن. مریض یه پیرمرد حدودا 70 ساله بود که بخاطر کووید بستری شده بود و همراهش چند دقیقه پیش رفته بود و قرار بود برگرده. وحشت رو توی چهره ی تک به تک مریض ها و همراه هاشون میدیدم. پرده های دور مریض رو کشیدن و فقط ما داخل پرده قرار گرفتیم. ماساژ قلبی شروع شد و آتروپین و ... . اتند نفرولوژی دید ما دانشجو جماعت خیلی مات وایسادیم و تماشا میکنیم، اجازه داد که بمونیم و با اینترن هاش به بقیه ویزیت هاش ادامه داد. پزشک طب ازمون خواست که ما هم ماساژ قلبی بدیم. چندتا از پسرها امتحان کردن. اما فَ اجازه نداد که من علی رغم علاقه م برای انجام، بالاسر مریض برم. چون ماسک هام ماسک ساده ی جراحی بودن و پروتکشن خاصی نداشتم و خطرناک بود. مریض برنگشت. البته تا آخر عملیات احیا واینستادم. میگم که. مجبوریم که برامون عادی بشه.
دیروز آخرین روز روتیشن نفرولوژی بود و من و فَ خوشحال از نجات پیدا کردن از غرغرهای بیخود و بیجهت اساتید نفرولوژی، از بیمارستان خارج شدیم و به خودمون ناهار تو رستوران جایزه دادیم.
داخلی کلا کورس وحشتناک و سنگینیه. تصمیم دارم صبح ساعت 6:30 کتابخونه برم بعدش 8 مورنینگ شرکت کنم. 9 برم در خدمت اتند گرامی قرار بگیرم :( و اتند هروقت رضایت داد ما برده های بدبخت رو آزاد کنه دوباره برگردم کتابخونه و درس بخونم.
آهان تا یادم نرفته بگم. چقدررر از این کورس زنان من بدم میاد. اه اه. چندش. ولی از حق نگذریم با اینکه گروه زنان بشدت بی نظم و بی اهمیت به آموزش بودن ولی من چیزهای مفیدی یاد گرفتم.
مینویسم که یادم بمونه: اولین ابیوز مودبانه رو نزد دکتر ف اتند زنان درمورد اینکه بلد نبودیم شرح حال بنویسیم توی روز دوم کورس زنان، تجربه کردیم. حق داشت. البته ما هم حق داشتیم. چون تا اون روز کسی از ما نخواسته بود شرح حال بنویسیم و بلد نبودیم. کم کم یاد گرفتیم ولی.
دومین ابیوز رو اتند نفرولوژی دکتر ت کرد که بعد از درمونگاه رو به ما گفت از دخترهای گروه راضی نبودم خیلی ساکت بودید ://///////////////////////////// درحالیکه کلی فعال بودیم. میگم که گروه نفرولوژی کلا خیلی متوهم و غرغرو بودن.
سومین ابیوز تقریبا بی ادبانه رو اون یکی اتند نفرولوژی دکتر م عنایت فرمودن و گفتن از گروهتون راضی نیستم! درحالیکه گروه ما متشکل از تمامی معدل الفهای ورودیمونه! عنایت کرد و به فَ گفت تو یکی رو که میندازم دکتر! کلا از دکتر م کل بیمارستان بابت دادها و فریادهاش شاکی بودن. گاهی انقدر باحال و مهربون میشد که کیف میکردی. گاهی ولی به چیزهای الکی گیر میداد و تا فیها خالدونت میسوخت! کلا گروه نفروی دانشگاه ما اینطوریه که کارت رو خوب انجام بدی هم ابیوز میشی، انجام ندی هم!
توی درمانگاه نفرولوژی انقدررر از بیمارها فشارخون گرفتم که اوستایی شدم برای خودم! مریض میاد تو، چشم بسته فشارش رو تخمین میزنم :)))
آها آها. یه چیزی. این چه رفتار مزخرفیه که مریض میاد تو میگه نمیخوام دانشجو دور و برم باشه فقط با استاد حرف دارم؟ دوست عزیز! اون تابلوی بالا سردر بیمارستان رو بنگر! نوشته بیمارستان آموزشی! یعنی چه بخوای چه نخوای استاجر و اینترن و رزیدنت بااااید تو رو ببینن. نمیشه که از خدمات مجانی دولت استفاده کنی بعد بگی دانشجو هم نمیخوام :) هم خر رو میخوای هم خرما رو!
بگذریم.
این اولین پست من با لپ تاپ جدیدمه. دایی هام بدلیل اینکه پارسال توی درس های بچه هاشون کمک زیادی کردم بعنوان تشکر این رو برام خریدن. طول میکشه تا عادت کنم به این لپ تاپ. بشدت هم دوسش دارم.
مدتیه پیش یک دکتر رواشناس، جلسات روانکاوی میرم. به شدت هم راضی ام. شاید روزی وقت کردم و درموردش یه پست ویژه گذاشتم برای شما که نمیخونید:)
این مدت که نبودم، تشخیص هایپوتیروئیدی (همون بیماری تیروئید که میدونید) روم گذاشته شد و دارودرمانی رو شروع کردم :( بشدت چاق شدم و عرق میکنم که فکر میکنم بخاطر همین باشه.
چنان چاق شدم که هیچ وقت این وزن رو نداشتم :/ وقت دکتر تغذیه گرفتم و باید رژیم رو شروع کنم تا به وزن ایده آلم که حدود 50-55 کیلوئه برگردم.
همینطور تشخیص چربی خون بالا (کلسترول و LDL بالا همچنین HDL پایین) روم گذاشته شده که بابتش دارو میخورم.
همچنیننننننن پرولاکتین بسیاااار بالایی دارم که دکتر ازم خواست برای ماه آبان آزمایش رو مجددا تکرار کنم تا درمان رو شروع کنه. احتمالا PCOD داشته باشم :/
آقاااااا! 31 شهریور امتحان زنان داشتم. انقدددددر مطالب زیاد بود که 30 شهریور با اینکه درحال مرور بودم بازهم حس میکردم هیچی حالیم نیست. ساعت 12 شب 30 شهریور یهو ساعت شد 11. آخ انقددددر چسبید انقدر چسبید که نگو. یه ساعت بیشتر وقت داشتم که درس بخونم و بزنم تو سر خودم بخاطر حجم زیاد مطالب. ولی امتحان رو چندان هم بد ندادم.
قرتی بازی جدید دانشگاهمون اینه که میگه آقا ما میلیاردی خرج کردیم براتون مرکز جامع آزمون الکترونیک راه انداختیم! پا شید بیاید دانشکده، پشت سیستم بشینید امتحان بدید. یعنی امتحان روی برگه، پَرررررر. من که خوشم اومد والا! جای باحالیه. سرعت نتش هم عالیه. استرس قطع شدن نت وسط امتحان هم نداری. فقط دماش زیادی سرده که اونم فدای سرشون. ظاهرا میخوان فضای سردخونه رو برامون حین امتحان شبیه سازی کنن.
روده درازی کردم که باز! میام بازم.
اوصیکم به گوش دادن به آقام Yanni.
سلام!
کرونا میدرد.
همین.
.
.
.
این روزها در «نازک آرای تن ساق گلی/ که به جانش کشتم/ و به جان دادمش آب/ ای دریغا به برم میشکند»ترین حالت ممکن به سر میبرم.
نیما احوال سیاه و سفید، خسته و پرنشاط، غالب و مغلوب این روزهای نویسنده رو خیلی کوتاه بصورت «دستها میسایم/ تا دری بگشایم/ به عبث میپایم» توصیف کرده.
روزها میگذرن و من از سکون رنج میبرم. مگر نه اینکه قرار بود با خروش جریان خستگیناپذیرم سنگهای مسیر زندگی رو شکل بدم؟ پس چرا به مردابی میمونم که بیحرکت، در انتظار ارتعاش ناچیز قلوهسنگهای پرتابشده به بطن لجنبستهام نشستم؟
قرارم با زندگیم اینچنین نبود.
بگذریم؟
.
.
.
بگذریم.
ارتوپدی با تمام سختیها و شیرینیهاش گذشت. اتندهای باسواد و رزیدنتهای خوشاخلاقی داشت. خوب خوندم انصافا. 4 روز مونده به امتحان پایانی، درست وقتی که حاضر میشدم شبانهروز بخونم که عالی جمعش کنم خبر آوردن مادر مبتلا به کرونا شده. طول کشید تا خودم رو جمع کنم. وسایلم رو از باغ جمع کردم و بعد از اورژانس ارتوپدی برگشتم خونه. همون روز خواهر هم علائم نشون داد و تنها موندم. یه صفحه درس میخوندم و یه ساعت پرستاری میکردم. شب امتحان خودم هم علائم نشون دادم. فوقع ماوقع. امتحان رو خوب ندادیم و در شرف افتادنم! دلم به نمرهی مثبتی خوشه که پیش استاد طلب دارم. مامان اون روز خیلی شیرین میگفت میخوای با اتندت صحبت کنم و اوضاع رو براش توضیح بدم؟ گفتم هرگز مامان! خودت رو کوچیک نکن. فوقش میفتم و دوباره میگذرونم درس رو. اما توی دلم برای مهربونی و دلواپسیش قربون صدقه ها رفتم.
زنان شروع شده. چون توی پیک پنجم کرونا هستیم حضور در بیمارستان اختیاریه. دل و دماغی برای رفتن ندارم. خستهم از زندگی. جدی خستهم. خودم خوب میفهمم که افسردهم. فَ دنبال وقت مشاوره برام میگرده. آره... بالاخره راضیم کرد که برم پیش روانشناس. خوابهام آشفته تر، بیداریم تلخ تر و تحملم کمتر از همیشه ست. جز پرخاش و بیحالی و زود از کوره دررفتن چیزی برای عزیزانم (مادر، خواهر، فَ) ندارم. بجز این سه نفر نیازی توی خودم برای ارتباط گرفتن با کسی نمیبینم. آینده م در نظرم مثل نمای سی تی اسکن یه بیمار کووید مثبت، خاکستری و Ground Glassه.
شرایط روحی به کنار. جسم مساعدی ندارم. کمردرد بیداد میکنه. نابودم کرده. پاشنه درد هم همینطور. LDL و کلسترول به شدت بالایی دارم. توی یکماه 4 کیلو چاق شدم و هیچ لباسی تنم نمیره. فوق تخصص غدد و فوق لیسانس تغذیه لازمم.
بگذریم؟
.
.
.
بگذریم. مقاله رو تحت نظر دکتر لام استارت زدم. نمیدونم قراره به کجا کشیده بشم ولی مقاله مهمه توی آینده ی کوفتیم.
.
.
.
فَ! میدونم یه روز قراره بخونی اینا رو. عین اونجا که شادمهر میگه: میدونم آخر قصه میرسی به داد من :) د د؟ آره د د.
همه چیز آنی رقم خورد.
اینکه هد
تصمیم اینه: حالم رو خوب جلوه ب
روده و معدهم بهم ریخته. گمونم
بهداشت کورس فوقالعادهای بود.
کورس بعدی ارتوپدیه. ازمون خواس
در ادامه یکسری کلمهی کلیدی می
.
.
.
.
متوجهم که دیر به دیر میام. اما
پ.ن: فونتم داغونه. درستش میکنم بزودی.
روزی میمیرم. چنانچه بخت، یار و یاورم باشد و به آنچه در سر، از آینده ی خود دارم رسیده باشم، احتمالا خبر دفنم را جامعه ی بزرگتری خواهد فهمید. شاید عده ای از دانشجویان و همکارانم در غم از دست دادن منِ نه چندان صمیمی اما «انسان» فروخواهند رفت. از طرفی شاید آنقدر زود بروم که حتی مجال فارغ التحصیلی از مقطعِ عمومیِ محبوبترین بُعد زندگانی ام (پزشکی) نباشد و تنها غمی بزرگ در دل افرادی محدود جا بگذارم و پس از 60 یا نهایتا 80 سال، درست هنگامیکه تمامی آشنایانم رخت بربسته و راهی عدم شوند، چنان نخواهم بود که گویی هرگز نزیسته ام.
بارها از خود پرسیده ام: برای چه زندگی میکنم؟ برای زادولد؟ برای ارضای حس قدرت؟ برای رسیدن به پول و شهرت؟ برای ظالم/مظلوم بودن؟
اکنون در آستانه ی 23/5 سالگی، میخواهم برای انسانیت زندگی کنم. مینویسم که یادم بماند: میخواهم پس از رفتنم، انسانیت برای فقدانم در این دنیا گریه کند نه انسان هاییکه زاییده ام. زیرا انسانها همه میروند، انسانیت است که میماند.
میدانم و واقفم که هر انسان، نویسنده ی حکایتی است از ابتدای تولد تا انتهای مرگش. گاهی بعضی حکایات، مخلوق نویسندگانی میشوند که در نگارش، تبحر داشته و هر خواننده ای را در پایان به ایستادن، تشویق کردن و احترام وامیدارند. میخواهم خالق این قبیل حکایات باشم. زندگی من برای نگارش یک حکایت زرد و منطبق بر چهارچوبهای حاکم بر جای جای زمین -از خاورمیانه تا شرق دور، از بلاد کفر تا اقیانوسیه- زیادی حجیم و سنگین است. حکایتی مینویسم که بماند. چه اگر در 24 سالگی بروم و چه در 80 سالگی.
من برای پیروی از ردپای نیاکان، نیامده ام.
.
.
از این ایام نوشت:
مدتهای زیادی از نبودنم میگذرد. در این مدت طولانی چه ها شد؟
*خبر خوش اینکه توییتر و اینستگرم به ندرت میروم. خبر بد اینکه این کم رفتنم، نشانه ای است برای ورودم به کنج عزلت و دوری از انسانهای اضافی. شاید هم آنچنان خبر بدی نباشد :)
*تلگرام خانه ی دومم شده است. در آن درس میخوانم و با فَ ساعتهای طولانی تا سحر چت میکنم.
*شهرِ دانشگاهم، از لحاظ شرائط کرونایی در وضعیت قرمز (شاید هم فوق قرمز) قرار دارد و قانون است که تا نارنجی (رنگ محبوب نویسنده) نشود، استاژر جماعت حق ورود به بیمارستان ندارد. پس برای رفتن به بیمارستان باید منتظر بهبود شرائط شهر باشم.
*اولین کورس استاژری ام بعد از کلی داستان، بهداشت شد. کورس محشری است. گروه بهداشت و اپیدمیولوژی دانشگاه فوق العاده منظم و وظیفه شناس هستند و تا بحال آموزش مجازی، عالی پیش رفته است. برای فردا کنفرانس دارم و کاملا آماده ام :) از گروه استاژری هم راضی ام. با فَ همراهم و یکسری از دانشجویان فعال و درسخوان کلاس. همه چیز فعلا خوب است :)
*بعد از یک دوره کوتاه لاغری، مجددا شروع به وزن گیری کرده ام و این هیییییییییچ خوشایند نیستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت. :(
*اهم اهم... دیروز دوز اول واکسن کرونا را زدم. بعد از کلی معطلی در حیاط بیمارستان مربوطه و فحش خوردن از بیماران کرونایی و همراهانشان برای شلوغ شدن بیمارستان. اواسط انتظار متوجه شدم که یک دوست بزرگواری! اسمم را از لیست متقاضیان واکسن خط زده و به آخر لیست انتظار منتقل کرده است. با زور و تلاش فَ اما واکسنم را زدم. خیلی زود:) حتی زودتر از آن دوست بزرگوار! فعلا که هیچ عارضه ای نداشته بجز درد در محل تزریق.
*این ایام زیاد به خانه ی خالی مادربزرگ-پدربزرگ در شهر دانشگاهم سر میزنم. با خواهرجان یا با فَ. بسی خوش میگذرد. گمانم بیشتر هم بروم. همسایه ی فضول آن خانه هم دهانم را مورد عنایت قرار داده اما 1400 حتی با همین همسایه فضول هم زیباست :)
*مدتهاست مصرف فلوکستین را قطع کرده ام. بخاطر عوارض زشتی که برایم داشت. میترسیدم بعد از قطع به دوران باطلِ قبل از شروع مصرف برگردم. فعلا که برنگشتم. فقط مدام خوابهای آشفته ی برگرفته از واقعیت میبینم که اشکالی ندارد:) تلاش اول از همه فَ و بعد از آن مادر و خواهرم برای برنگشتنم به دوران باطل افسردگی، ستودنیست. ممنونم از هر سه.
*این مدت دریافتم که ماهیت عشق بین حضرت مولانا و حضرت شمس از چه نوعی بوده است.
*فَ را بیشتر از قبل دوست میدارم. اکنون دیگر مطمئنم که از هر کس بیشتر به من نزدیک است و من را بیشتر از خودم ازبر است. ذره ذره در من رخنه کرده و بعد از تلاش 10 ساله اش برای درنوردیدن مرزها و دیوارهای سختم، اکنون عزیزکرده ی جانم و اکتسابی ترین دارایی ام شده است.
*محمد نوری بیشتر میشنوم. همچنین آهنگ های احساسی و سوسولی فَ را نیز :)
*اکنون و در این برهه هیچ نیازی برای تجربه ی عشق زمینی در خود نمیبینم. 23 سال است که تجربه اش نکرده ام اما باز هم نمیخواهمش! دلم جوانی کردن بی دغدغه میخواهد. پس عشق زمینی و دغدغه هایش را در زندگی ام جایی نیست.
*1400 تا به حال دلچسبی را تجربه کرده ام. فَ را شادتر میبینم. سعی دارم او را از 1/5 سال سخت کرونایی خارج کنم و به زندگی عادی بدون کرونا عادتش دهم. متاسفانه در ایام عید مادربزرگ و پدربزرگ عزیزم به کرونا مبتلا شدند اما خداروشکر حالشان خوب است :) خواهرم به ظاهر خود بیشتر میرسد و این برایم خوشحال کننده است. مادرم از همیشه سرزنده تر و امیدوار تر است. حمایت و لطف دکتر لام را در زندگی ام احساس میکنم. قرار است در یک پژوهشگاه موفق و فوق معروف، مهارت مقاله نویسی را فرابگیرم و گام در راه موفقیت بگذارم. دکتر لام قرار است سوادم را محک بزند و این من را مضطرب و هیجان زده میکند، هرچند ایام گذشته من را به برادر فوق باهوش خود تشبیه کرد و گفت که باهوش ها نیاز به حمایت بیشتری دارند و متعاقب این تعریفات، کیلو کیلو در دلم قند آب شد.
*با عشق بیشتری درس میخوانم و میفهمم و با دو چشم خویشتن ذره ذره طبیب ساخته شدن از خودم را نظاره گرم.
*با سوغاتی هایی که مادربزرگ از سفر برایم آورده است روزگار میگذرانم و دلخوشم.
*کتاب Kadinin adi yok که دایی ام از سفر برایم آورده است را قصد شروع دارم. خلاصه و نقدش را حتما همینجا خواهم گذاشت. ترجمه ای به فارسی از این کتاب یافت نشد :( پس به زبان اصلی میخوانمش.
*فاضل نظری بیشتر میخوانم و بهار را نفس میکشم. یاس های بهاری را در حیاط ساختمان با عشق نگاه میکنم و بغل کردن فَ برایم تداعی گر کودکی ام است. چنان بغلش را نفس میکشم که گویی نفس آخریست که در این دنیا میکشم.
همه چیز خوب است. خوشحالم. فعلا خدانگهدار :)
میخوایم یک دید کلّی به کتاب «جاناتان مرغ دریائی» اثر ریچارد باخ داشته باشیم.
قبل از هرچیز باید بگم که من نه منتقدم و نه بلدم با دید حرفهای به ساختار و متن و موضوع یک کتاب بنگرم. کاری که میخوام اینجا بکنم صرفاً مطرح کردن تیکههایی از کتابه که شدیداً پسندیدم و گاهی هم برداشت خودم از متن کتاب رو مینویسم. متونی که بین {} قرار گرفته، مستقیماً از متن کتاب آورده شده.
نویسندهی این کتاب همونطور که بالا گفتم، ریچارد باخ و مترجم این اثر خانم مهسا یزدانی هستش. به جرئت میشه گفت یک چهارم حجم کتاب رو نقاشیهای خارقالعادهی «راسل مانسن» اشغال کردن، درنتیجه میتونیم بگیم کتاب سبکیه و در کمتر از یک ساعت میشه تمومش کرد.
خلاصهی من درآوردی: بنظرم کتاب سعی کرده با تشبیه وجود انسان به مرغ دریائی و حذف مشبّه، تلاش بعضی انسانها رو برای رسیدن به کمال و آزادی ترسیم کنه. «جاناتان لیوینگستون» مرغ دریائی جوان و آزاداندیشی است که رفتارهای متفاوت از گلهی مرغان دریائی از خود نشون میده و بدنبال سلسلهای از رخدادها از گلهی مرغان دریائی مطرود میشه.
.
.
{حق با پدرم بود. باید از این حماقت دست بکشم. باید به خانهام، نزد بقیهی پرندهها باز گردم و مانند یک مرغ دریائی ضعیف و محدود، به آنچه هستم راضی باشم.} نویسنده در اینجا ترس از تجربهی اولینها رو ترسیم کرده. درواقع خیلی از ما به شکل قالبی درمیآییم که برایمان از پیش ساخته شده. اولینها، آنطرف کوهها، تاریکی مطلق ترسناکیست که از تجربهی آن میترسیم. دریغ! از ترسی که برای چشیدن مسیرهای جدید زندگی داریم!
{حالا که تصمیم گرفته بود یک مرغ دریائی باشد، احساس بهتری داشت. دیگر زیر فشار نیروئی نبود که او را به فراگیری وامیداشت. نه چالشی در کار بود و نه شکستی} تا بوده همین بوده. انسان هزاران سال است که تمایل دارد از مسیر از پیش تعیین شده حرکت کند. اینگونه راحتتر و ریسکپذیریاش کمتر است. انسان معمولی هیچ ریسک را دوست ندارد. اگر سنتشکنان نبودند ما همچنان در غار نشسته و منتظر بودیم مردان قبیله ران کرگدن یا فیلی را که شکار کردهاند برای ناهار بیاورند:)
{میتوانیم خودمان را از این نادانی بیرون بکشیم و مخلوقاتی شگرف، باهوش و بامهارت باشیم. میتوانیم آزاد باشیم! میتوانیم یاد بگیریم پرواز کنیم} ایکاش همهی ما به این باور برسیم که میتوانیم!
{هزاران سال است ما دنبال خوردن کله ماهی در تلاش هستیم، ولی حالا دلیل دیگری برای زندگی، برای یادگیری، برای کشف، برای آزادی داریم! به من یک فرصت بدهید، اجازه دهید آنچه را یافتهام به شما نشان دهم} حرفت میان لشکر پایبندان به سنتها، خریداری ندارد جاناتان! به عبث میپایی.
{اصلاً فکرش رو کردی باید چندتا زندگی رو از سر گذرونده باشیم تا این اندیشه به ذهنمون برسه که زندگی مهمتر از خوردن، دعوا کردن یا قدرت داشتن توی دستهی مرغهاست؟ جان، باید هزاربار، یا حتی دههزاربار زندگی کرده باشیم!}
{-:اصلا جایی به اسم بهشت وجود داره؟ +: نه جاناتان، همچین جایی وجود نداره. بهشت نه مکان داره نه زمان. بهشت کامل بودنه}
{مرغی که بالاتر پرواز میکند، دورتر را میبیند}
{اگر بر مکان چیره شویم، تمام چیزهایی که ازشون دست کشیدیم، اینجاست. اگر بر زمان غلبه کنیم، تمام زمانی که از دست دادیم، اکنونه.} زیباترین بخش کتاب از نظر من، همین بخش بود:)
{میخواهی تا جایی پرواز کنی که دیگر همهی مرغان را ببخشی و آموزش ببینی و یک روز پیششان بازگردی و کمک کنی آنها هم یاد بگیرند؟} گویی هرچه بزرگتر شویم، قدرت بخشش در ما رشد میکند!
{تمام بدن شما، از سر این بال تا آن بال، چیزی بیشتر از افکارتون نیست که در این شکل و فرم دیده میشه. زنجیرهی افکارتون رو از هم باز کنین. بعد میبینین همون زنجیری که دست و پاتون رو بسته از هم باز میشه} عجب جملاتی!
{آزادی، فطرتِ واقعیِ وجود اوست و هر چیزی که مانع آزادی آنهاست باید از میان برداشته شود، چه تشریفات و خرافات باشد و چه محدودیتها در هر شکلی.}
{تنها قانون حقیقی قانونیه که ما رو به آزادی برسونه. قانون دیگهای وجود نداره.}
{چیزی رو که چشمهات دارن بهت میگن باور نکن. هر چیزی که نشون میدن محدودیته. با فهمت نگاه کن، ببین همین حالا چی میدونی، بعد راه پرواز رو میبینی.}
{دیگران به آنها احترام میگذاشتند و از آن بدتر، به آنها مقام تقدس میدادند، ولی دیگر از آنها حرفشنوی نداشتند و روز به روز از تعداد پرندههای تمرینکنندهی پرواز کاسته میشد} و آغاز انحطاط و گمراهی لشکر مرغان دریائی!!! که به جای اصل، فرع را چسبیدند و به جاناتان لقب «مقدس» دادند غافل از اینکه آن چیز که مقدس است تلاش جاناتان در جهت آزادیست. تقدسی که هر انسان درون خود دارد و باید آن را زنده کند.
.
.
کتاب جملات پرمغز زیادی داشت. میترسم بیش از این بنویسم و انتشارات محترم بهجت و نشر شما که صاحبین اثر هستند، چوب در آستین بنده بکنند. :) در همین حد کافیست.
حین مطالعهی این کتاب، موسیقی بیکلام فوق محشری رو گوش میدادم که همزمان با اون میتونستم رقص موجهای ساحلی، درخشش نور آفتاب بر آب دریا و پرواز مرغ دریائی آزاد و رها بر فراز دریا رو حس و تصور کنم. این موسیقی رو از پیج اینستگرم هنرمند بزرگوار جناب Steven Sharp Nelson قاپیدم و گویی موسیقی یک فیلم سینمایی بسیار قدیمیست. پایین میگذارم تا شما هم استفاده کنید.
.
.
.
.
.
.
اکنون در چه حالیم؟ دیروز روز زیبایی را با خواهرجان گذروندیم. کلاً وقتی به آن خانه کتاب زیبا در منطقهی متمولنشین شهر میرویم حالمان جا میآید. کلی کتاب و نوشتافزار و از این قبیل چیزها خریدیم، قهوهای نوشیدیم و انرژی مثبتی ذخیره کردیم. بعد از این سر شهر به آن سر شهر رفتیم و خرید پوشاک و جوراب انجام دادیم. جوراب یک رکن اساسی در زندگی من است. بیجوراب نفسم سرد شده و دمای بدنم اندک اندک کاهش مییابد و به دستان مرگ خود را میسپارم :) جوراب مهم است. از همه مهمتر، هدیهای برای «فَ» خریدم تا در ایام عید که دیدمش، تقدیمش کنم. روزهای خوبیست این واپسین ایام اسفند. همواره خوب بوده. گفته بودم ایمان دارم ۱۴۰۰ قشنگ است؟ :)
پیشاپیش، نوروزتان، عیدتان، سال نویتان مبارک ارواح ساکت و بیحاشیهی صفحهی کاکتوس پیر :)
مهتابِ بامم، آهوی رامَم
چشمه ی نوشم، مبر آرامم
بیا طِلاجان
بیا طلاجان
مونس شب هام، تو بودی
درمان تب هام، تو بودی
رفتی که رفتی طلاجان
مهتاب بامم، آهوی رامم
چشمه ی نوشم، مبر آرامم
بیا طلاجان
بیا طلاجان
شمع و چراغم، بی تو
شاخه ی پسته، شکسته
غم تو بر دل، نشسته
وااای از دل ما، طلاجان
نقش تو بینم، بر گُل قالی
اما که بینم، جای تو خالی
باز آ طلاجان
واای شیرین زبانم
شاخه نباتم، تو بودی
آب حیاتم، تو بودی
ای شمع شبها، طلاجان
بهار رمیده، در آب چشمه
خلوت ستاره با صد کرشمه، بیار طلاجان
.
.
منبع تصویر: gotoyazd.com
.
.
امروز چگونه ایم؟ خسته و بی حال بخاطر کم خوابی ناشی از مکالمه تا پاسی از شب با سرکار «فَ» از خواب بیدار شدم و هیچ یادم نبود که امروز از محبوبترین روزهای ملّی منه. چهارشنبه سوری! با پیام تبریک که مادربزرگ جان برام فرستادن، شستم خبردار شد و برای اولین بار حس کردم عید واقعا در حال نزدیک شدنه. هر سال (بجز 1398 و 1399 بدلیل پاندمی) خونه ی مادربزرگ و پدربزرگ جمع میشدیم و دلمه ی برگ انگور و سبزی پلو با ماهی میخوردیم و آتیشی روشن میکردیم و سیب زمینی ای کباب میکردیم. امید دارم! که سال بعد چهارشنبه سوری باز هم کنار هم جمعیم، پاندمی برچیده شده، جنگی نیست، فقری نیست، کودک آزاری ای نیست، حقوق زنان رعایت میشه. امیدوارم. امیدوارم.
بیا 1400 که زیبا می آیی!
بارها از خودم پرسیدم:« چی داشتم که تصمیم خودم بوده؟ برای چه چیزی تا آخر تلاش کردم و جنگیدم؟ برای بدست آوردن چه
چیزی مقابلشون ایستادم و بدون تعارف از خواستههام و تمایلاتم بهشون گفتم؟»
به هیچ نرسیدم میدونستید؟
تا به اینجای عمرم، به تلاش در جهت انطباق با خواستههاشون گذشت. هیچگاه یک «نه» قاطع نداشتهام. ترس، ادب، رودربایستی، خستگی از جنگیدن، «دلیل»ش هر چی که باشه، حالا توی این برهه از زندگیم، از این «دلیل» خستهام. از این استیصال و جبر
حاکم بر زندگیم، از این جنگ اعصاب داشتن برای هر خواستهم، هر آرزوم و هر عقیدهم، خستهام.
در حقیقت حالا با این سوال مواجهم که همه همینن؟ همه در جبر میغلتن؟ همه از استیصال میرنجن؟ همه از گفتن «نه» ناتوانن؟
چه کسی قراره ایستادن و جنگیدن برای خواستههام رو یادم بده؟ یادم بده که دوست داشتن و احترام قائل شدن به معنای این نیست که زنجیرت رو بدی به دستشون و هر طرف که خواستن ببرنت؟ چطور میتونم بین علاقهمندی و احترام به اونها و حریم شخصی خودم
مرزبندی کنم؟
خستهم. چندبار در طی این متن گفتم که خستهم؟ هیچ نمیدونم.
یگانه دوستِ نازنینم [فَ] هم نتونست حالم رو خوب کنه. تقصیری هم نداشت. نمیدونست موضوع چیه تا بخواد خوبم کنه. بگم
من برای کوچیکترین وقایع زندگیم هم باید حساب پس بدم؟
من از فردا روزی میترسم که پای عشق، تصمیم شغلی، مهاجرت، ادامه تحصیل توی زندگیم باز شد. باز هم باید گردن خم کنم؟
باز هم باید خواستههام رو جلوی قدمهای مستبد اهدافشون برای من، قربونی کنم؟
اونها برای من زندگی با پول میاندیشن، من به خدمت به خلق و غرق در «خستگی و عشقِ کمک به انسانیت» شدن میاندیشم. به خسته وداغون اما شاد و راضی از بیمارستان برگشتن میاندیشم.
اونها برای من به ازدواج موفق، پر زرق و برق و با اسم و رسم می اندیشن و من به صداقت و سادگی حاضر در ازدواجم.
هر چند تصمیمم اینه که هیچگاه ازدواج نکنم اما اونها چنین چیزی رو قبول نمیکنن.
اونها از من زندگی در کثافتی به اسم تهران رو انتظار دارن و من دلم پی شهرهای کوچیک و روستاست.
دلم برای زندگی ساده و بی دغدغه پر میزنه و اونها از من زندگی تجملاتی میخوان.
من میگم پول دربیار، خرج کن، مسافرت برو، زندگی کن. اونها از من پس انداز و خرید ملک و املاک میخوان.
اونها از من کم درس خوندن و مدام در مجالس شرکت کردن میخوان و من هرگز نمیتونم قانعشون کنم که برای دانشجوی پزشکیِ
حتی! معمولی و متوسط شدن هم نیاز به شبانهروز درس خوندن هست. دکتر لام باهاشون حرف زده. فکر میکردم قانع شدن
و باید درکم کنند. اما نشدن. دکتر لام هم جهت تعطیلات نوروزی به مسافرت رفته و در دسترس نیست که کمکی بگیرم.
اگر بخوام لیست کنم، طولانی میشه و زمان کم. اما از این تفاوتها و تضادها در زندگی من فت و فراوون یافت میشه.
این فشارها واستبدادها در کنار اخلاق فوق مهربون و مسئولیت پذیرشون باعث میشه که مدام بین دوراهی عذابوجدان
برای «نه» گفتن بهشون و عذاب وجدان نجنگیدن برای خواستههام، رفت و آمد کنم.
امیدوارم سالها بعد که این پست رو میخونم، جنگیده باشم برای رؤیاهام.
چون آدمی، یکبار شانس زندگانی دارد.
از همون کودکی، با روستا عجین بودم. مادربزرگم روستازادهایه که دل در گرو دهات پدریش داره و دستکم سالی یکبار، کیلومترها راه رو گز میکنه تا روستا رو ببینه.
تا تونستم، همراهش رفتم و خوب میدونم مزهی سیبِ سبزِ کال، کنار جویبار چهطوریه! میدونم ترکیب بوی هیزم سوخته و علف خیس و گوسفندهای گلّه، بهترین رایحهی ترکیبی جهانه.
غروب روستاهای شمالغرب کشورم، سنگین و دلگیره. قشنگترین و نارنجیترین دلگیری که میشه با خوردن چای هیزمی و نون روغنی محلی و پنیر مخصوص، هضمش رو صدچندان کرد. صدای سگهای گلّه که از دور میاد با زنگِ رقصِ برگِ درختهای چنار تبریزی درهم میآمیزه و محصول این آمیختن، با نسیم سرد و خشک آذربایجان یکی میشه و تمام وجودت رو قلقلک میده. ترکیبی اغواگر برای یک شهرنشین که هیچ از زبونِ طبیعت نمیفهمه.
روستا از دو طرف با دو رودخونه محاصره شده و قدیمیهای روستا، از ادغام آب دو رود حین بارشهای سنگین و مشکلاتی که براشون به بار میآورد میگن. خوب یادمه، تو کتاب تاریخ چهارم ابتدائی وقتی برای اولین بار با واژهی بینالنهرین آشنا شدم، یاد روستای خودمون افتادم. از اون به بعد دیگه اون روستا برام بینالنهرین بود.
روستا فقط طبیعتش نیست که دل میبره. روستا مردمش زلالن. هر چی که دارن رو در آن واحد به پات میریزن. گویی توی شهر ندیدی که برای یک لقمه نون هم رو میکُشن، گویی ندیدی که توی شهر همهچیز برپایهی دادوستده، گویی نمیدونی توی شهر همه در حال له کردن همن. مگه اجداد ما همه روستازاده نبودن؟ پس اینهمه زشتی انسانِ شهرنشین از کجا میاد؟ اجداد ما سادگی و زلالی روستا رو به بهای بتن و پول و دفتر دستک اداری فروختن و حالا این ماییم، «انسانِ اسیرِ شهر». ما زاده شدن در شهر رو انتخاب نکردیم، همونطور که زبان، ملیت و خانوادهمون رو. و داریم تقاص بلندپروازیهای اجدادمون رو با حبس شدن در لابهلای بتنها و سنگهای بیروح شهر، پس میدیم.
.
.
حالنوشت: داره بارون میاد. از شب قبله که یکریز باریده. بهار توی اومدن، عجله داره. از چند روز قبل، برای اینکه جای درس خوندنم عوض بشه و این تنوع، بهم روحیه بده، زیر میز تحریرم رو فرش انداختم و با پتو پوشوندم. چونکه انسان برمیگرده به اصل خودش. به اصلِ کودکیش. همون کودکی که لحظهشماری میکرد امتحانات مدرسه تموم بشه تا با خواهرجانش، از پتو و بالشت و ملحفه، خونه بسازه و عشق دنیا رو بکنه. حالا هم همینم. نشستم زیر میز تحریر و با حس امنیتی که سراسر وجودم رو گرفته، پتو رو به دور خودم پیچیدم و به روستا، قهوه، امتحان ایمونولوژی بالینی فردا، صدای بارون، قشنگی ماه اسفند، زیباییِ ترکیب صدای کلاغ و گنجیشک فکر میکنم. هیچ دلم نمیخواد که دوباره! برای ایمونولوژی بالینی (همون امتحان که کنسل شد و توی چند پست قبل شرحش دادم) بخونم. بارون بهاری نقطهی ضعف منه. برعکس بارون پاییزی که برام سراسر افسردگی و رخوت و ناامیدیه. بارون بهاری رو باید لمس کرد و زیر دستاش راه رفت. گوش به صدای پرندههایی که بین صدای اگزوز و هیاهوی متروپل، خیلی وقته گم شدن سپرد و جوونتر شد.
باید برم. باید ذهنم رو از روستا برگردونم به شهر. چرا که زنجیر وابستگی به شهر و پول و مقام، هر چه که بزرگتر میشم بیشتر به دور پاهام میپیچه. من نخواسته، بردهی قوانین شهرم. باید درس بخونم تا صاحب قدرت بشم. تا یک یک رقیبانم رو با خودخواهی تمام کنار بزنم و خودم به قله برسم. جنگلِ شهر، این حکم رو میده. برای اینکه امپراتوری سراسر کثافت کوچیک و احمقانهی خودم رو برپا کنم و به قدرت دروغین، مقامهای پر زرق و برق و حسابهای بانکی پر از پولم ببالم، نیاز به درس خوندن و جنگیدن دارم. باید برم. شهر منتظره.
.
.
یکسری عکس کوچه باغ و خوانسار و کاشان و روستا در پینترست سرچ کردم و دوتاش عجیب شبیه روستای خودمون بود. متاسفانه نمیدونم که عکاس این عکسها چه کسی هستش تا نام ببرم. حتی لوکیشن دقیق عکس ها رو هم نمیدونم.
.
.
شنیدم که این متن از یه نویسندهی گمنامه. انقدر گمنام که حتی نزدیکانش هم اون رو نمیشناسن. احتمالاً الآن یک گوشه از جهانِ زشت، نشسته و روحش هم از انتشار متنش توی وبلاگ من خبر نداره.
.
.
«خواب دیدم. عین هر خوابی که میبینم، سراسر حس تشویش و عذاب بود. خوابِ بعدازظهرِ اسفندی که هیچ اثری از سرخوشی اون روز، برام باقی نگذاشت.
خواب از اونجا شروع شد که "این دختر" خیلی سطحی و خودمونی بهم گفت که خواستگار داره. دقیقاً عین هرباری که خواستگار داشت و بهم خبرش رو میداد و بیتفاوت، بدون فکر کردن، ردّش میکرد. از چهرهش، نگاهش، لحنش، بیحسیو "عینِ همیشه بودن" میبارید. خوب میشناختمش. میفهمیدمش. خیال کردم کار حتی به آشنائی هم نمیرسه و دیر یا زود، جواب رد رو میده. چون این نگاه، نگاه یه دختر عاشق و ذوقزده نبود. به هیچوجه. هنوز هم مصمّم هستم که این دختر، اون روز که بهم خبر رو داد، نه عاشق بود و نه دلباخته. ایامی گذشت. به یه مهمانی دعوت بودم.
اینکه مهمانی برای چی بود، اینکه چرا این دختر و خواستگارش قرار بود در اون مهمانی آشنا بشن، اینکه من در چنین مهمانیِ سراسر بیربطی دقیقاً چه غلطی میکردم، مشخص نبود. با اولین نگاه، این دختر رو دیدم. کنار یه غریبه. این دختر عجیب خوشحال بود. میخندید. تعجب کردم. پیش خودم گفتم اینها چه زود خودمونی شدن؟
به پسر کنارش نگاه کردم. هیچ چهرهای که از اون پسر توی خواب دیدم یادم نیست. اما خوب یادمه که به محض دیدنش با خودم گفتم اون پسر هیچ شبیه معیارهای این دختر نیست. چی شده؟ چرا این وسط یه چیزهایی رو نمیفهمم؟
بلافاصله به خودم تلنگر زدم: به توچه؟ تو خوشبختی این دختر رو میخواستی. ببین؛ نگاهش کن، چه قشنگ میخنده، چه کنار اون پسر، شاده. باقیش دیگه به تو مربوط نیست عزیزجان! تو در جایگاهی نیستی که درمورد عشق این دختر نظر بدی. عاشقانه نگاه کردنش به اون پسر رو ببین!
در طول خواب، مکانهای مختلفی رو تجربه کردم. این دختر کنار اون پسر عاشقانه میخوابید، میرقصید، میخندید. در یک کلام، واقعا عاشق بود. هر آن کنارش بود و از آغوشش تکون نمیخورد.
بارها طی خواب از خودم پرسیدم: چی شد که این دختر، انقدر و زود و بیمقدمه عاشق شد؟ چی رو از دست دادم؟ به من چی رو نگفته؟ یا شاید نکنه دیر به من خبر داده و خیلی وقته که دلباخته؟ چرا به من نگفته پس؟ لابد مثل همیشه من رو لایق درددل ندونسته. مثل همیشه وقتی کار از کار گذشت و همهچیز تموم شد بهم گفته؟ پس چهرهش چی؟ حالت صورتش وقتی داشت خبر رو بهم میداد هم دروغ بود؟ چرا اصلاً بهم دروغ گفت؟ چی شد که نخواست تا عاشق شدنش رو بفهمم؟ اون پسر چرا از من متنفره؟ پسر رو ول کن. این دختر چرا نگاهم نمیکنه؟ بارها پرسیدم.
در جواب بارها به مغزم دیکته کردم که: به تو ربطی نداره. به تو دخالت توی زندگی، عاشقی، تصمیمات و وقایعِ مهمِ زندگیِ این دختر نیومده. تو فقط و فقط دوستشی. تازه برخلاف اون برای تو، تو برای اون "یگانه دوست" نیستی. تو فقط همکلاسی، همرشتهای و همکارشی. مجبور بوده که بهت نزدیک باشه. چون وقت زیادی رو باالاجبار کنارت گذرونده. پس لطفاً خودت رو جمع و جور کن. لبخند بزن. نکنه اون ماسکِ مزخرفِ بیتفاوتیت، یهو کنار بره. بیتفاوت باش. این طبیعت دوستیه. خوب میدونی. چرا داری دست و پا میزنی؟ چی رو میخوای که تغییر بدی؟ مگه خود این دختره نگفت که هر دوستی در آخر، کمرنگ میشه. مگه نگفت که قراره انقدر غرق زندگیهامون بشیم که دیگه وقتی برای هم نخواهیم داشت؟ مگه تو هم تأییدش نکردی؟ پس این حالِت چیه؟ چرا نمیتونی عادی برخورد کنی؟ مگه ازت قول نگرفته بود "اگه قراره تموم شه، با قهر تموم نشه"؟ چرا بهت برخورده؟ همهچیز داره طبق قول و قرار جفتتون پیش میره. دیگه قهر نیستید همونطور که میخواستید. چه عالی! واسش معمولیترین غریبهای هستی که میشه در یه مهمانی باهاش روبرو بشه. حالت رو نمیپرسه، نگاه قشنگش اصلاً سمت تو نیست. حال تو، وضعیّت تو، حتی بود و نبود تو براش مهم نیست. آره گمونم قشنگترین تعبیر همینه عزیزجان:"تو دیگه براش ذرهای مهم نیستی".
من یگانه دوستم رو از دست دادم. توی زندگیِ سراسر شکست و جا زدنم، دلم خوش بود که این دختر، تنها دستآوردِ موفقِ منه. تنها چیز قشنگی که خودم "کسبش" کردم. تنها کسی که بیاونکه کوچیکترین بروزی بدم، حالم رو میفهمید. خوششانسیِ محضِ زندگیم از دستهام لیز خورد و رفت و من خواب بود! کاش اون روز میدونستم که این آخرین باره نفوذ نگاهش رو حس میکنم، آخرین باره کنارش گذر زمان رو احساس نمیکنم، چیستی مکان رو نمیفهمم و از قالب مزخرفی که خودم رو توش جا دادم تا مبادا بشکنم، خارج شدم.
همیشه راست میگفت. اونی که واقعاً شکست من بودم. منِ ضعیف. دیگه کسی قرار نبود خستگیناپذیر کنارم باشه؟ دیگه کسی بجز خانوادهم نبود که پیشش حالم خوب باشه؟ دیگه کسی نبود سر به سرش بذارم و ذوق کنم برای حرص خوردنهاش؟ من پشت سرش موندم که! مگه قرار نبود من برم و اون بمونه؟ مگه قرار نبود دلم قرص باشه که همیشه کسی پشتم هست که دلتنگمه؟ مگه قرار نبود غصه خوردنش از مهاجرت کردنم رو هربار حس کنم و بفهمم که یکی بجز همخون، دوستم داره و بهم فکر میکنه؟ مگه قرار نبود یه روزی انقدر بغلم کنه که نفس کم بیارم؟ این دختر که بدقول نبود! پس چی شد؟ چی رو این وسط از دست دادم؟ کِی جام گذاشت که نفهمیدم؟ حالا کی رو جایگزینش کنم؟ کی برام این دختر میشه؟ ۱۰ سال برای کی خودم رو ذرهذره، جزء به جزء بشناسونم؟ برای کی وقت بذارم و بشناسمش؟
مکان خواب تغییر کرد. توی خونهای بودم سراسر سرد و تاریک. قرار شد براش بنویسم. نمیدونم، یادم نیست که از چی نوشتم براش. آنلاین بود. دلم قرص شد که. ذوق کردم که باز عین سابق برای آنلاین بودنش. زود پیامم رو دید. انگار گرم شدم و برگشتم به دمای طبیعی بدنم. خون دوباره چرخید زیر پوستم. سریع جوابم رو داد. سرد. سرد. سرد. کاش لااقل گرمای یخ رو داشت. انگار که سالهاست مُردم براش. ولی آخه مگه رسمِ احترام به مُرده، این یخ شدن و بیروح شدنه؟ انگار یک عمر گذشته از اینکه توی مخیّلهش پاکم کرده. خاطراتم رو مچاله کرده، آتیش زده و خاکسترش رو توی سطل زباله ریخته و به "عدم" راهیم کرده. گویا جایگزینهای بهتری برام پیدا کرده. اونها بهتر از منن، خوشاخلاقتر از من، پایه برای هرکاریتر از منن. دورش حسابی شلوغ بود با جانشینهام. میشناسمش. این دختر وقتی دورش شلوغه، کمتر بهم توجه میکنه. همیشه همین بوده. چون من توی شلوغیها هم حتی، کسی رو جز این دختر ندارم. اما این دختر با همه دوسته. پس توی شلوغی حواسش بین من و آدمها، تقسیم میشه.
این بار ولی فرق داشت. انگار حوصلهی من رو نداشت. متأسفانه یا خوشبختانه من "آدمِ موندنِ به اجبار" نبودم و نیستم. سریعاً بحث رو تموم کردم و شببخیر گفتم. استقبال کرد! چرا انتظار داشتم عین همیشه سر نرفتن من باهام چونه بزنه؟ به گمونم هنوز عادت نکرده بودم!
اتاق سرد بود. محیط تاریک و پر از رخوت بود. "منِ مسافر" جا مونده بودم و اونی که قرار بود با بودنش دلم رو قرص کنه، رفته بود. ماسک مضحکم رو برداشتم. کسی که دور و برم نبود؟ پس عیبی نداشت که بشکنم نه؟ اجازه هست؟ اونکه نمیدید من رو؟ کاش میذاشتن بشکنم. هی بشکنم. انقدر بشکنم که نیست و نابود بشم. از تاب آوردن خسته شدم. بالأخره شد. مقاومتم فروریخت. اولین اشک که ریخت بقیهشون هم جرئت ظاهر شدن پیدا کردن. چم بود آخه من؟ ۲۰ و اندی ساله که برای هیچ دوستی، هیچ غریبهای، هیچ همراهی ذرهای از این اشکها رو نریختم. بلند بلند گریه کردم. انگار که میخواستم حرص یه چیزی که هویتش برام مجهول بود رو سر تارهای صوتیم خالی کنم. به جهنم که غرورم له شده بود. غرورِ لعنتیِ همیشه عذابآورم.
از خواب پریدم. هوا تاریک بود، اتاق سرد بود. دست و پاهام یخ کرده بود. پس چرا خیس از عرق بودم؟ ساعت ۹:۱۵ شب بود! ظاهراً باز توی خواب عصر زیادهروی کرده بودم. مگه قرار نبود ۶ بیدارم کنن؟ باقی موندهی جونم رو جمع کردم و تا تونستم ریختمش توی پاهام و دویدم. فقط میخواستم از اون سرما و تاریکی بزنم بیرون. اولین کسی که سر راهم قرار گرفت رو چنگ انداختم و بغل کردم. زار زدم. آخه ماسکم رو توی خواب جا گذاشته بودم، توی اون اتاق سرد و تاریک. هراسون ازم پرسید که چی شده؟ هرکاری کرد نگفتم. چی میگفتم؟ میگفتم این دختر توی خوابم عاشق شد و رفت؟ نمیخندیدن بهم؟ دردم رو که نمیفهمیدن.
این گریه افاقه نکرد. سرم رو گرم سوالاتی که برای یک دوست باید حل میکردم، کردم. بین هر سوال نیم ساعت گریه میکردم. دیدم اینطور نمیشه. بچگانه و بیپناه، خزیدم بغل یکی دیگه و گریه کردم. با سماجت ازم خواست که داستان رو تعریف کنم. گویا همگی شاهد بودن که توی خواب هذیون گفتم و بارها لرزیدم و ساعت ۶ هرکاری کردن از خواب پا نشدم. چند ساعت بعد بزور مجبورم کردن که محتوی خوابم رو تعریف کنم. حق هم داشتن. سراسر هذیون بودم و تشویش. باید هم نگران میشدن. به ناچار دروغی جور کردم و تحویلشون دادم و ختم به خیر شد. راست میگفت این دختر: من جدیداً خیلی دروغ میگفتم.
صبح با پیامش بلند شدم. البته شب هم با پیامش خوابیده بودم. روحش از چیزی خبر نداشت. اما انگار حس کرده بود که میزون نیستم، انگار میدونست سردرد داره جونم رو میبرّه، انگار میدونست توی آینهی دستشویی با دیدن چشمام وحشت کردم.
مقاومت کردم و بهش نگفتم که دارم جون میدم و سبب تویی. چون به مسخرهترین حالت ممکن میترسم که از دستت بدم و از پشت سر، صحنهی وحشتناک رفتنت رو تماشا کنم. نگفتم بهش که ظالمانه به خودش عادتم داده و تو خوابم، یهویی رفته.
نامرد! من برای اینکه قرار بود ۲۰ کیلومتر ازت دورتر بشم، ۲ ماه برنامه چیدم که آروم آروم بهت بگم. که غصه نخوری. نگفتی که اگه یهویی بری، این بیاحساسِ بیدرک و شعورِ از دوستی هیچی نفهم، میمیره؟ اگه آروم آروم میگفتی، اگه توی اون مراسم، هرچند کوتاه ولی مثل همیشه نگاهِ بینظیرت رو روی خودم حس میکردم، باور کن قبولش برام راحت بود و از خندههای عاشقونهت کنار اون پسر، شادترین میشدم. دردم از یهویی رفتنته. دردم از تنها شدنمه. میدونم اگه بهت بگم، تو هم نمیفهمی.
توی خواب، خوششانسی زندگیم رو با بدشانسی تمام از دست دادم و اینبار واقعاً مقصر من نبودم. همیشه قرارمون این بود که من برم. چون اون بلده خودش رو مدیریت کنه، چون اون قوی و توداره، چون اون منطقیه، چون اون بجز من دوستهای زیادی داره. قرارمون اینطوری نبود. پس این بود دردِ از دست دادن؟ پس اینکه بارها با تهدیدِ به رفتنم، اذیتش کردم چنین حسی داشت؟ نه گمونم.
یه عمر روی خودم کار کردم. وابستگی و حسّ تعلق رو از وجودم کَندم و انداختم دور تا کسی نتونه ترکم کنه. تا کسی انقدر برام مهم نباشه که با نبودش، غرورم لکهدار بشه. تا اونیکه همیشه میذاره و میره و حال کسی که پشت سر گذاشته براش هیچ مهم نیست، من باشم. این دختر اومد و سستم کرد. احساسات یادم داد. دوباره بهم یادآوری کرد که میشه وابسته شد، میشه خودت بشی پیش یه غریبه. یادم داد، تربیتم کرد، همراهیم کرد، بزرگم کرد، به خودش عادتم داد، ترکم کرد، نابودم کرد، گذاشت و رفت و این من بودم که موندم.
همیشه شکنندهتر از اون چیزی هستم که بروز میدم. دمای بدنم ۱ روز تمامه که به حالت نرمال برنگشته. نمیدونم کی قراره خوب بشم.
تصمیم دارم طبق قولمون، باهاش هرگز قهر نکنم. ذرهذره کمرنگ بشم براش. میخوام اونی که میره، من باشم. با بدجنسی و نامردی تمام میخوام که "من" برم. آروم آروم، بدون اینکه بگم. برم که تا دیر نشده، تا اون نرفته، غرورم رو بردارم و برم و نجاتش بدم. تصمیم دارم اونی که پشت سر، جا گذاشته میشه من نباشم. مثل همیشه، عوض موندن و جنگیدن برای خواستههام، بزدلانه راه فرار رو به قرار ترجیح بدم. چون من چندین بار پسزدهشدن و ترکشدن و حس رو هوا بودن رو تجربه کردم، چون دیگه نمیخوام ترک بشم. بذار اصلاً این دختر فکر کنه بدم، دمدمی مزاجم، مزخرف و افسرده و بایپلارم. اما حداقل اینطوری، رفتنش رو نمیبینم. فکر خوبیه مگه نه؟ یواش یواش از خودم بینیازش میکنم، طوری میکَّنم ازش که هیچوقت نفهمه چی شد. میدونم که اگه رفتنم رو ببینه، هرگز اصرار به موندنم نمیکنه. فقط میخوام ناگهانی نرم تا بویی ببره، تا نذر و نیاز کنه برای برگشتنم مثل همیشه، تا استخاره کنه. طوری برم که رفتنم اذیتش نکنه.
من برم مثل همیشه خودِ خودخواهم رو نجات بدم. برم کمرنگش کنم درحالیکه انگار جون از بدنم جدا میشه. برم و حرف نزنم باهاش انگار نه انگار که پر از حرف نگفتهم. فوقش دو روز گریه میکنم و خوب میشه، همهچیز برام سادهتر میشه. میشه قشنگترین خاطرهی زندگیم. سرش سلامت. میدونم که میتونم. هرگز نمیذارم خوابم تعبیر بشه.»
.
.
نویسندهی گمنامِ عزیزم، میخوام از همین تریبون اعلام کنم که تو میتونی! میتونی از پسش بربیای! شک نکن. میتونی دوباره بلند شی. از جنگیدن و مقاومت یه وقت خسته نشی! من دوستت دارم نویسندهی گمنام. مراقب خودت باش.
.
حرفهای این نویسنده من رو یاد یه دیالوگ معروف توی یه سریال فوقِ آبکی انداخت که شخصیت بدبختِ فلکزدهی داستان میگفت:
Ben yalnız olanım, Ben hep yalnız kalacak olanım.
ترجمه: من اونیم که تنهاست. من اونیم که قراره همیشه تنها بمونه.
.
و یه متن دیگه که میگه:
Arkan'dan baka kalacağım,
Yalnızlığım'da boğulacağım,
Yine yeni'den her ölümümün sonrasında olduğu gibi,
Daha sert, daha hayat'a karşı zırhlı, daha saldırgan ve asi,
daha öfkeli ve yorgun, doğacağım.
ترجمه: پشت سرت نگاه خواهم کرد، در تنهاییام غرق خواهم شد، باز هم دوباره از پس هر بار مُردنم، سرسختتر، در مقابل زندگی زرهدارتر، وحشیتر و عصیانگرتر، کینهایتر و خستهتر زاده خواهم شد.
.
اوریانا فالاچی نازنینم دررابطه با متن این نویسندهی گمنام میفرماید که:
هر چه انسانتر باشیم، زخمها عمیقتر خواهند بود. هرچه بیشتر دوست بداریم بیشتر غصه خواهیم داشت. بیشتر فراق خواهیم کشید. و تنهائیهایمان بیشتر خواهد شد. شادیها لحظهای و گذرا هستند. شاید خاطرات بعضی از آنها در یاد بماند. اما رنجها داستانش فرق میکند. تا عمق وجود آدم رخنه میکند. ما هر روز با آنها زندگی میکنیم. انگار که این خاصیت انسان بودن است. :(
.
یک شعر هم اینجا میذارم که ربطش به متن رو فقط خودم میدونم و خودم:
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای درین کلبهی ویرانه ندارد
دل را به کف هر که نهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
در بزم جهان جز دل حسرتکش ما نیست
آن شمع که میسوزد و پروانه ندارد
در انجمن عقلفروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کنی قصهی اسکندر و دارا
ده روزهی عمر اینهمه افسانه ندارد
شاعر: حسین پژمان بختیاری
سلااااام بر ارواح بزرگوار صفحه ی کاکتوس پیر. برای شما و به عشق شما فقط مینویسم. حس خوبیه که کسی نمیخونتم :)
من همیشه دم عید رو دوست داشتم. چون دم عید دانشگاه و مدرسه و کلاس و ملاس و فلان و بهمان رو هواست. همه تعطیلن :) در واقع عید ایرانی جماعت از اواسط اسفند شروع میشه تا اواسط فروردین. در این حین امسال ولی یک استرس ویژه همراهمه! کارهای اداریم!
بله کارهای اداریم. کرونا که اومد مجبور شدم کارهای اداریم رو یکسال پشت گوش بندازم اما الآن با توجه به اینکه بعد عید کلا توی بیمارستانم و جنازه به خونه میرسم و وقت نمیکنم کارهای اداریم رو انجام میدم، پس مجبورم قبل عید همه رو اوکی کنم.
تعویض گواهینامه: همین سر کوچمون در آرامش و صلح اوکیش کردم فقط مونده که فردا برم و معاینه ی چشم بشم تا تایید نهایی بشه و بعد یکماه به دستم میرسه.
کارت دانشجویی: رفتم از دانشگاه گرفتم و حقیقتا ذوق کردم براش.
مطب پوست: باید بذارم بعد امتحانات برم چون اصلااااا وقت نمیشه. درنتیجه موکولش میکنم به 25 ام اسفند به بعد.
پاسپورت: بییییییییب (ارور). نشد آقا. کلی صف وایسادم توی همین پلیس +10 سرکوچمون. تا نوبتم شد گفتن پس کارت ملیت کو کوچولو؟ گفتم عمرش رو داده به شما، چیزه کارت ملی ندارم خب. گفتن برو بزرگ شو بعد بیا. کارت ملیت یا اون برگه کاغذی که بعنوان کارت ملی موقتا بهت میدن رو بگیر بعد بیا پیشمون عمویی. رفتم چندین دفاتر پیشخوان برای کارت ملیم. گفتن خانوم کوچولو ما تو کار کارت ملی نیستیم. باید بری فلان جا. پاسکاریم کردن اینور اونور تو ترافیک غیر قابل تحمل ساعات اداری تهران! خلاصه رسیدم دفتر پیشخوان مذکور . فرمودن: عه ما تو کار تعویض کارت هوشمند نیستیم. شما مشکلت اساسیه. بدو برو اداره ثبت احوال مرکزی. گفتم چشممم. حالا آدرس کجاست؟ مرکز شهر! یا اکثر امامزاده ها! تا برسم اونجا نزدیک بود 10 تا موتور زیر بگیرم. در ضمن کلیه ی جریمه های طرح ترافیک رو هم به جون خریدم :دی آخرش انقدر توی ترافیک و شلوغی موندم که دیدم ساعت 3 شد و من هنوز نرسیدم. از اونور هم ساعت 3 وقت معاینه چشم داشتم و اونم کلا پرید :/ دست از پا درازتر برگشتم خونه . الآن هیچی به هیچی. امتحاناتم هم پی در پیه و نمیتونم دیگه وقت خالی کنم تا برم و کارت ملیم و بدنبالش پاسپورتم رو اوکی کنم. اف بر من. تف بر امورات اداری.
امیدوارم درست شه فقط. چون درست نشه از طرف مامانم و خواهرم و خانواده ی مادریم به 4 جز غیر مساوی تقسیم میشم. چون قراره عید برن مسافرت خارج از کشور و اگر من پاسپورت نداشته باشم چیز میخوره تو سفرشون.
-------------------------------------------------------------------------------------------
همه ی اینارو گفتم به چی برسم ارواح گرامی؟ یکشنبه رفتم شهر دانشگاهمون. کارهای دانشگاه رو که انجام دادم گفتم بذار برم این «ف» رو دم خونه شون سورپرایز کنم. قرار بود کلا 5 دقیقه ببینمش و برگردم. نشد عاغا. هیپنوتیزمم کرد من رو برداشت برد پارک بعدشم برد کوه بعدشم برد لب رود و طبیعت. عجییییب چسبید. عالی بود. بعد یکسال روی طبیعت دیدم. البته با ماسک. چون خانواده ی «ف» بیماری کرونیک دارن و من واقعا نمیخوام آسیبی بهشون برسه. خوش گذشت ولی. خیلییییییی. پیش «ف» انرژی های خوبی میگیرم. استرسم کمتر میشه. بی چشمداشت بهم محبت میکنه. خب من آدمی ندیدم دور و برم که بدون چشم داشت بهم محبت کنه. واسه همون وقت هایی که کمبود محبت دارم میرم چت هاش رو میخونم و حالم بهتر میشه. من از اون یاد گرفتم که میشه بدون حساب و کتاب محبت کرد. البته هنوزم گاهی کینه ای و اهل حساب کتاب هستم اما سعی میکنم درست شم. دوستیمون داره 10 ساله میشه و من واقعا دلم میخواد هیچوقت این دوستی تموم نشه. امیدوارم.
-------------------------------------------------------------------------------------------
امتحانات تموم بشه کل کوچه رو شیرینی میدم. بیخود نیست که. یکساله دقیقا یکساله که دارم امتحان میدم. خوشحالم که تا چند هفته دیگه مقطع سخت فیزیوپاتولوژی تموم میشه :) و البته وارد مرحله ی دهن سرویس کن تر استاجری میشم. شدیدا استرس اون مرحله رو دارم ولی در کنارش ذوق هم دارم آقا. الکی نیست که! قراره بشیم بی خاصیت ترین عضو بیمارستان های دولتی (تعریف علمی کلمه ی استاجر) و خب خوشحالم.
اسفند زیباترین ماه ساله. حتی اگه کرونا خسته ت کرده باشه، حتی اگه توی امتحانات فیزیوپات خفه شده باشی. اسفند نارنجی ترین آسمون سال رو داره، هواش لطیفه. بین سوز سرد و نسیم هی میره و میاد. اسفند قشنگترین بلاتکلیفی دنیاست.
میگن تا شهریور 70% مردم کشور قراره واکسینه بشن. امیدوارم ... دیگه خسته شدم. کمتر رعایت میکنم/ میکنیم. متاسفانه البته.
توی امتحانات غرق شدم. اولین باره برای خودم هدفگذاری نمره کردم و تا حدودی موفق بودم. تونستم نمراتم رو بکشم بالاتر. احتمالا تا 25 اسفند امتحان خواهم داشت. دیگه بعد از اونم استاژری و بیمارستان :)))))))))))))
دو روز بعد امتحان سمیولوژی2 دارم و تقریبا هیچی نخوندم اما ظاهرا ساده ست و گرفتن 20 توش عین آب خوردن. حالا شروع میکنم امشب.
کتاب سمیولوژی باربارا بیتز پریروز به دستم رسید و بعنوان مطالعه ی خارج از امتحان و کلاس، خوندمش و عاشقش شدم. برنامه چیدم عید این کتاب 1227 صفحه ای رو حداقل تا نصفش بخونم :)
امتحان ایمونولوژی بالینی داشتم چند روز پیش. عالی خونده بودم براش. امتحان شروع شد. همه چیز داشت خوب پیش میرفت و سوالات معقول. نتم هنگ کرد و از سایت امتحان خارج شدم و هرکار کردم دیگه نتونستم وارد شم. داشتم تا مرز سکته میرفتم که دیدم توی واتساپ همه ی بچه ها شروع کردن به نوشتن اینکه «چرا سایت هنگ کردههههههههه؟» اونجا شستم خبردار شد که فقط مشکل من نیست و نفس راحتی کشیدم. از طرفی استرس این رو هم داشتم که خب پس امتحان چی میشه؟ 4 دقیقه مونده به تموم شدن تایم امتحان، سرور سایت درست شد و مسئول آزمون ازمون خواست که امتحان بدیم و قول داد که وقت بهمون اضافه میکنه. ما هم وارد شدیم و ریلکس شروع کردیم به ادامه پاسخگوئی. دیدیم تایم اضافه نمیشه اما باور نکردیم که اضافه نخواهد شد. خیلی ریلکس داشتم سوالات رو جواب میدادم. 5...4...3...2...1...0... تایم امتحان تموم شد. سایت بسته شد. نمره هم بهم داد!!! از 40 سوال 22 تا رو جواب داده بودم و 20 تاش صحیح بود. :////// من سرعتم از همه بهتر بود خیلیا 10 تا کمتر سوال جواب داده بودن. مسئول آموزش گفت امتحان کنسله و باید ثابت کنید که سرور هنگ کرده و شما دروغ نمیگید:////// آره 160 نفر داشتن دروغ میگفتن ://// خلاصه قرار شد شورای دانشگاه تصمیم بگیره که چه گلی به سر دانشجوی بدبخت بگیره. نتیجه این شد که دوباره ازمون امتحان ایمونولوژی قراره بگیرن. حیف شد راحت میتونستم 18-19 بگیرم از اون امتحان. همیشه و در همه حال دانشجو ضرر میکنه تو دانشگاه ما :/ چه تقصیر دانشجو باشه چه نباشه... .
یه برنامه دبش چیدم برای مرور فیزیوپات و فارماکولوژی و پاتولوژی توی عید. سمیولوژی هم قراره بخونم و فیلم های آسکیش رو ببینم. امیدوارم که بتونم.
آقا این گروهبندی های استاژری چقدر پیچیده ست. فعلا این گروهی که توش من و رفیق صمیمیم عضویم گروه زرنگاست و حقیقتا از خوشحالی در پوست خود نمیگنجم. قراره با هم درس اینا بخونیم و فکر میکنم این برای من خوب باشه:) ولی از 3-4 تا گروه پیشنهاد داشتیم و این گروه رو انتخاب کردیم چون بهترین گروه از نظر ما همینه. امیدوارم پشیمون نشم.
آقااااا استتوسکوپم رسید و روزی 2 بار از ذوق چکش میکردم. روپوشم که توی کمد آویزونه رو عین عاشقان کم عقل هر روز میپوشیدم و استتوسکوپ رو مینداختم تو گردنم و به خودم نگاه میکردم تو آینه. البته الآن دیگه این کار رو ترک کردم چون انتظار بعد عید رو برام سخت تر میکنه.
بعد عید احتمالا فعال تر بشم و روزمرگی های بیمارستان رو اینجا بنویسم. امیدوارم که پایبند بمونم.
یه کتاب خریدم به اسم شکفتن ها و رستن ها اثر استاد فریدون مشیری. به طرز قشنگی استاد توی این کتاب، قطعه شعرهایی که خودش خوشش میومده از شعرای مختلف جمع کرده و کتاب حقیقتا خفنیه. توصیه میکنم.
عید شاید چندتا بخش نقد کتاب و فیلم و سریال هم توی پست هام گنجوندم و به وبلاگ یه جون دوباره بخشیدم.
چقدر من کار دارم واسه این عیییییییید. :دی
نام فیلم: işe yarar bir şey - Something Useful - یک چیز بدردبخور
کارگردان: Pelin Esmer
بازیگران: Basak Koklukaya, Oyku Karayel, Yigit Ozsener
زبان اصلی: ترکی استانبولی
سال تولید: 2017 میلادی
IMDb: 7.7
خلاصه: لیلا (وکیلِ شاعر) با یک قطار شبرو قصد یک مسافرت طولانی به مقصد زادگاه خود استانبول دارد. او که حین سفر با علاقه ی زائدالوصفی به مناظر بیرون از قطار مینگرد، متوجه یک دانشجوی پرستاری بنام جانان میشود. در ایستگاه آخر، مسئولیت بسیار سنگینی در قبال یاووز (شخصیت معلول داستان) انتظار جانان را میکشد. لیلا حین سفر، با گفته ها و ناگفته های جانان، یک داستان خیالی را تصور میکند و سخت به این داستان دل میبندد و تصمیم به همراهی با جانان میگیرد. اینکه در پایان داستان، لیلا و جانان، فرشته ی نجات دهنده خواهند بود یا فرشته ی مرگ؟ هیچ نمیدانند!
.
.
حین تماشای فیلم خودم رو بارها در جایگاه لیلا و بیشتر جانان (بخاطر اینکه او پرستار است و من پزشک) تصور کردم. اینکه آیا من مسئولیت انجام چنین کاری رو برعهده میگرفتم؟ هرچند اگر قرار باشه در ازای انجام اون، دستمزدی بگیرم؟
از این جا به بعد بیشتر حکم اسپویل داره و تصمیم برای خواندنش رو به خودتون میسپارم.
کشتن یک نفر با خواسته ی خودش قتل محسوب میشه؟ اگر مطمئن باشید که با کشتن اون، به رنج دنیوی اش پایان میدید و اون رو به آرامش میرسونید چی؟ اگر لحظه ی آخر پشیمون شد و از شما خواست که اون رو نجات بدید و نتونستید، چی؟ تا آخر عمر از خودت میپرسی که اگر زنده میموند شاید همه چیز بهتر میشد. اما خب برای آدمی با شرائط یاووز که از گردن به پایین دچار فلج اندام بود، بهتر شدن شرائط چه معنی ای میتونه داشته باشه؟ اگر لو میرفتم چی؟ اگر میفهمیدن که دارویی که به رگهای یاووز تزریق شده کارش رو تموم کرده و پی قضیه رو میگرفتن چی؟ به من میرسید! خب من ترسوتر از این حرفهام. اما یاووز چی؟ اون محتاج به کمک منه و من میخوام که کمکش کنم. وقتی خودش مردن رو انتخاب میکنه و بابتش التماس میکنه، چه کار کنم؟ اگر همه چیز خوب پیش رفت و یاووز مرد و از عذاب بیماری نجات پیدا کرد، در ادامه ی عمری که برام باقیه به وجدانم جواب این سوال رو چطور بدم: که من عزرائیلش بودم یا فرشته ی نجاتش؟ حین مرگ پشیمان شد؟ درد کشید؟ خوشحال شد؟ به آرامش رسید؟
اینها سوالاتی بودن که ذهنم رو مشغول کردن و به جوابی نرسیدم. میگذارم به پای رسالت زیبای این فیلم و کارگردان که همان به تعقل و تعمق وا داشتنه!
بیشترین لذتی که بردم از یک ساعت اول فیلم بود. لیلای شاعر با اشتهای فراوون سعی میکرد مناظر و آدم های بیرون از قطار رو ببلعه و روحش رو جلا بده. میگن مسافرت با قطار، عین مسافرت در زمان میمونه. تو زندگی آدم ها رو در قالب پنجره ای از بیرون نگاه میکنی و داستانها براشون میسازی.
کار لیلا برای من اشناست. از اونجایی که مهاجر و مهاجرزاده هستم، در کودکی قبل از اینکه ماشین بخریم برای تعطیلات عید و تابستون، با قطار کوپه دار به شهر کوچیکمون میرفتیم. هرچی از قطار یادمه، صحنه هاییه که از پنجره به بیرون نگاه میکردم. برای رفتن به شهرمون، باید بلیت قطار تهران-مهاباد رو تهیه کنی، قطار به مراغه که میرسه یه ایست 2-3 ساعته داره، تمامی واگنها ازش جدا میشن و تو میمونی و دو واگن که اکثر کوپه هاش خالین. قطار قبل از رسیدن به مقصد توی یه ایستگاه خلوت وسط مراتع کشاورزی ایست چند ثانیه ای داره و تو باید چمدانت رو برداری و بپری :) اون بوی خاک و دام که به مشامت میرسه و مغزت ملتفت میشه که به موطن رسیدی! در کودکی بغل خاله ی مهربونم که اون هم اون زمان نوجوانی بیش نبود مناظر بیرون از قطار رو میدیدیم و اون با ذوق برای من 2-3 یا نهایتا 4 ساله داستانها از خونه های گلی کنار ریل میگفت. عجیبه که 2 سالگیم رو یادمه نه؟ قطار سواری میان طبیعت وحشی و خشن آذربایجان (از زنجان تا نوک نوک شمالغرب کشور) مثل قطارسواری به سمت رشت نیست (دلم میخواد این رو هم تجربه کنم برای اولین بار). تو از میان جنگل و سبزه و شالیزار نمیگذری. از میان کوه ها میگذری، جاده های خاکی و تنگ، مراتع شخم خورده و آماده برای بذرپاشی، خوش شانس باشی کشاورزان را هم بر سر زمین میبینی که بوی زندگی میدن، تراکتوری که تنهای تنهای در یک جاده ی خاکی در حال حرکته، روستاهای گلی، درختان سیب و هلو و شلیل، پیرباباهایی که چوب به دست شاید به سمت خونه شون دارن برمیگردن، زنانی که لباس محلی آذری به تنشون کردن و دسته ای به سمت رودخونه میرن، خونه هایی که حین غروب چراغ هاشون روشن میشه. آروم آروم گرمای بخاری نفتی رو به رگهات تزریف میکنن. شب کوهستان تو کوپه ی قطار با نگاه کردن به چراغ های خونه های روستایی و ستاره های متراکم و پررنگ میگذره. بعد از 3-4 سالگیم دیگه سوار قطار نشدم تا 4 سال قبل،درست بعد از کنکور که دلمون هوای ولایت کرد! اون اولین فطارسواریم بعد از بالغ و عاقل شدنم بود. بعد از شب سختی که بخاطر کم خوابیم و عدم دسترسی به اینترنت در قطار گذروندم باید بگم که توی قطار آدم نباید بخوابه. پشیمونم از اینکه عین لیلای داستان مناظر بیرون از قطار رو نبلعیدم. پشیمونم از اینکه دنبال یه چیکه آنتن اینترنت بودم عوض اینکه روستاهای آذربایجان با اون بافت ویژه و منحصربفردشون رو نفس بکشم و توی ذهنم حک کنم. این بار در اولین مسافرت پیش رویم با قطار، فقط تماشا میکنم و فقط به خاطر میسپارم.
.
.
بهترین دیالوگهای فیلم از نظر من:
-: من نارنجی ام و هیچ چیز با نارنجی، هم قافیه نیست.
.
.
-: چرا گفتید که وکیل هستید؟
+: چون شاعرها هیچگاه در پاسخ به سوال «چکاره هستید؟» نمیگن شاعرم!
مطالب قدیمی بلاگ پاک شده، شاید هم خودم پاک کردم و یادم نیست.
فعالیتم رو دوباره آغاز میکنم. امیدوارم همه چیز بهتر شه.