شنیدم که این متن از یه نویسنده‌ی گمنامه. انقدر گمنام که حتی نزدیکانش هم اون رو نمیشناسن. احتمالاً الآن یک گوشه از جهانِ زشت، نشسته و روحش هم از انتشار متنش توی وبلاگ من خبر نداره. 

.

.

«خواب دیدم. عین هر خوابی که میبینم، سراسر حس تشویش و عذاب بود. خوابِ بعدازظهرِ اسفندی که هیچ اثری از سرخوشی اون روز، برام باقی نگذاشت. 

خواب از اونجا شروع شد که "این دختر" خیلی سطحی و خودمونی بهم گفت که خواستگار داره. دقیقاً عین هرباری که خواستگار داشت و بهم خبرش رو میداد و بی‌تفاوت، بدون فکر کردن، ردّش میکرد. از چهره‌ش، نگاهش، لحنش، بی‌حسی‌و "عینِ همیشه بودن" می‌بارید. خوب میشناختمش. میفهمیدمش. خیال کردم کار حتی به آشنائی هم نمیرسه و دیر یا زود، جواب رد رو میده. چون این نگاه، نگاه یه دختر عاشق و ذوق‌زده نبود. به هیچ‌وجه. هنوز هم مصمّم هستم که این دختر، اون روز که بهم خبر رو داد، نه عاشق بود و نه دلباخته. ایامی گذشت. به یه مهمانی دعوت بودم. 

اینکه مهمانی برای چی بود، اینکه چرا این دختر و خواستگارش قرار بود در اون مهمانی آشنا بشن، اینکه من در چنین مهمانیِ سراسر بی‌ربطی دقیقاً چه غلطی میکردم، مشخص نبود. با اولین نگاه، این دختر رو دیدم. کنار یه غریبه. این دختر عجیب خوشحال بود. میخندید. تعجب کردم. پیش خودم گفتم اینها چه زود خودمونی شدن؟ 

به پسر کنارش نگاه کردم. هیچ چهره‌‌ای که از اون پسر توی خواب دیدم یادم نیست. اما خوب یادمه که به محض دیدنش با خودم گفتم اون پسر هیچ شبیه معیارهای این دختر نیست. چی شده؟ چرا این وسط یه چیزهایی رو نمیفهمم؟

بلافاصله به خودم تلنگر زدم: به توچه؟ تو خوشبختی این دختر رو میخواستی. ببین؛ نگاهش کن، چه قشنگ میخنده، چه کنار اون پسر، شاده. باقی‌ش دیگه به تو مربوط نیست عزیزجان! تو در جایگاهی نیستی که درمورد عشق این دختر نظر بدی. عاشقانه نگاه کردنش به اون پسر رو ببین! 

در طول خواب، مکان‌های مختلفی رو تجربه کردم. این دختر کنار اون پسر عاشقانه میخوابید، می‌رقصید، میخندید. در یک کلام، واقعا عاشق بود. هر آن کنارش بود و از آغوشش تکون نمیخورد. 

بارها طی خواب از خودم پرسیدم: چی شد که این دختر، انقدر و زود و بی‌مقدمه عاشق شد؟ چی رو از دست دادم؟ به من چی رو نگفته؟ یا شاید نکنه دیر به من خبر داده و خیلی وقته که دلباخته؟ چرا به من نگفته پس؟ لابد مثل همیشه من رو لایق درددل ندونسته. مثل همیشه وقتی کار از کار گذشت و همه‌چیز تموم شد بهم گفته؟ پس چهره‌ش چی؟ حالت صورتش وقتی داشت خبر رو بهم میداد هم دروغ بود؟ چرا اصلاً بهم دروغ گفت؟ چی شد که نخواست تا عاشق شدنش رو بفهمم؟ اون پسر چرا از من متنفره؟ پسر رو ول کن. این دختر چرا نگاهم نمیکنه؟ بارها پرسیدم. 

در جواب بارها به مغزم دیکته کردم که: به تو ربطی نداره. به تو دخالت توی زندگی، عاشقی، تصمیمات و وقایعِ مهمِ زندگیِ این دختر نیومده. تو فقط و فقط دوستشی. تازه برخلاف اون برای تو، تو برای اون "یگانه دوست" نیستی. تو فقط همکلاسی، هم‌رشته‌ای و همکارشی. مجبور بوده که بهت نزدیک باشه. چون وقت زیادی رو باالاجبار کنارت گذرونده. پس لطفاً خودت رو جمع و جور کن. لبخند بزن. نکنه اون ماسکِ مزخرفِ بی‌تفاوتیت، یهو کنار بره. بی‌تفاوت باش. این طبیعت دوستیه. خوب میدونی. چرا داری دست و پا میزنی؟ چی رو میخوای که تغییر بدی؟ مگه خود این دختره نگفت که هر دوستی در آخر، کمرنگ میشه. مگه نگفت که قراره انقدر غرق زندگی‌هامون بشیم که دیگه وقتی برای هم نخواهیم داشت؟ مگه تو هم تأییدش نکردی؟ پس این حالِت چیه؟ چرا نمیتونی عادی برخورد کنی؟ مگه ازت قول نگرفته بود "اگه قراره تموم شه، با قهر تموم نشه"؟ چرا بهت برخورده؟ همه‌چیز داره طبق قول و قرار جفتتون پیش میره. دیگه قهر نیستید همونطور که میخواستید. چه عالی! واسش معمولی‌ترین غریبه‌ای هستی که میشه در یه مهمانی باهاش روبرو بشه. حالت رو نمیپرسه، نگاه قشنگش اصلاً سمت تو نیست. حال تو، وضعیّت تو، حتی بود و نبود تو براش مهم نیست. آره گمونم قشنگترین تعبیر همینه عزیزجان:"تو دیگه براش ذره‌ای مهم نیستی". 

من یگانه دوستم رو از دست دادم. توی زندگیِ سراسر شکست و جا زدنم، دلم خوش بود که این دختر، تنها دست‌آوردِ موفقِ منه. تنها چیز قشنگی که خودم "کسبش" کردم. تنها کسی که بی‌اونکه کوچیکترین بروزی بدم، حالم ر‌و میفهمید. خوش‌شانسیِ محضِ زندگیم از دست‌هام لیز خورد و رفت و من خواب بود! کاش اون روز میدونستم که این آخرین باره نفوذ نگاهش رو حس میکنم، آخرین باره کنارش گذر زمان رو احساس نمیکنم، چیستی مکان رو نمیفهمم و از قالب مزخرفی که خودم رو توش جا دادم تا مبادا بشکنم، خارج شدم. 

همیشه راست میگفت. اونی که واقعاً شکست من بودم. منِ ضعیف. دیگه کسی قرار نبود خستگی‌ناپذیر کنارم باشه؟ دیگه کسی بجز خانواده‌م نبود که پیشش حالم خوب باشه؟ دیگه کسی نبود سر به سرش بذارم و ذوق کنم برای حرص‌ خوردن‌هاش؟ من پشت سرش موندم که! مگه قرار نبود من برم و اون بمونه؟ مگه قرار نبود دلم قرص باشه که همیشه کسی پشتم هست که دلتنگمه؟ مگه قرار نبود غصه خوردنش از مهاجرت کردنم رو هربار حس کنم و بفهمم که یکی بجز همخون، دوستم داره و بهم فکر میکنه؟ مگه قرار نبود یه روزی انقدر بغلم کنه که نفس کم بیارم؟ این دختر که بدقول نبود! پس چی شد؟ چی رو این وسط از دست دادم؟ کِی جام گذاشت که نفهمیدم؟ حالا کی رو جایگزینش کنم؟ کی برام این دختر میشه؟ ۱۰ سال برای کی خودم رو ذره‌ذره، جزء به جزء بشناسونم؟ برای کی وقت بذارم و بشناسمش؟ 

مکان خواب تغییر کرد. توی خونه‌ای بودم سراسر سرد و تاریک. قرار شد براش بنویسم. نمیدونم، یادم نیست که از چی نوشتم براش. آنلاین بود. دلم قرص شد که. ذوق کردم که باز عین سابق برای آنلاین بودنش. زود پیامم رو دید. انگار گرم شدم و برگشتم به دمای طبیعی بدنم. خون دوباره چرخید زیر پوستم. سریع جوابم رو داد. سرد. سرد. سرد. کاش لااقل گرمای یخ رو داشت. انگار که سالهاست مُردم براش. ولی آخه مگه رسمِ احترام به مُرده، این یخ شدن و بی‌روح شدنه؟ انگار یک عمر گذشته از اینکه توی مخیّله‌ش پاکم کرده. خاطراتم رو مچاله کرده، آتیش زده و خاکسترش رو توی سطل زباله ریخته و به "عدم" راهیم کرده. گویا جایگزین‌های بهتری برام پیدا کرده. اونها بهتر از منن، خوش‌اخلاق‌تر از من، پایه‌ برای هر‌کاری‌تر از منن. دورش حسابی شلوغ بود با جانشین‌هام. می‌شناسمش. این دختر وقتی دورش شلوغه، کمتر بهم توجه میکنه. همیشه همین بوده. چون من توی شلوغی‌ها هم حتی، کسی رو جز این دختر ندارم. اما این دختر با همه دوسته. پس توی شلوغی حواسش بین من و آدم‌ها، تقسیم میشه. 

این بار ولی فرق داشت. انگار حوصله‌ی من رو نداشت. متأسفانه یا خوشبختانه من "آدمِ موندنِ به اجبار" نبودم و نیستم. سریعاً بحث رو تموم کردم و شب‌بخیر گفتم. استقبال کرد! چرا انتظار داشتم عین همیشه سر نرفتن من باهام چونه بزنه؟ به گمونم هنوز عادت نکرده بودم! 

اتاق سرد بود. محیط تاریک و پر از رخوت بود. "منِ مسافر" جا مونده بودم و اونی که قرار بود با بودنش دلم رو قرص کنه، رفته بود. ماسک مضحکم رو برداشتم. کسی که دور و برم نبود؟ پس عیبی نداشت که بشکنم نه؟ اجازه هست؟ اونکه نمیدید من رو؟ کاش میذاشتن بشکنم. هی بشکنم. انقدر بشکنم که نیست و نابود بشم. از تاب آوردن خسته شدم. بالأخره شد. مقاومتم فروریخت. اولین اشک که ریخت بقیه‌شون هم جرئت ظاهر شدن پیدا کردن. چم بود آخه من؟ ۲۰ و اندی ساله که برای هیچ دوستی، هیچ غریبه‌ای، هیچ همراهی ذره‌ای از این اشک‌ها رو نریختم. بلند بلند گریه کردم. انگار که میخواستم حرص یه چیزی که هویتش برام مجهول بود رو سر تارهای صوتیم خالی کنم. به جهنم که غرورم له شده بود. غرورِ لعنتیِ همیشه عذاب‌آورم. 

از خواب پریدم. هوا تاریک بود، اتاق سرد بود. دست و پاهام یخ کرده بود. پس چرا خیس از عرق بودم؟ ساعت ۹:۱۵ شب بود! ظاهراً باز توی خواب عصر زیاده‌روی کرده بودم. مگه قرار نبود ۶ بیدارم کنن؟ باقی مونده‌ی جونم رو جمع کردم و تا تونستم ریختمش توی پاهام و دویدم. فقط میخواستم از اون سرما و تاریکی بزنم بیرون. اولین کسی که سر راهم قرار گرفت رو چنگ انداختم و بغل کردم. زار زدم. آخه ماسکم رو توی خواب جا گذاشته بودم، توی اون اتاق سرد و تاریک. هراسون ازم پرسید که چی شده؟ هرکاری کرد نگفتم. چی میگفتم؟ میگفتم این دختر توی خوابم عاشق شد و رفت؟ نمیخندیدن بهم؟ دردم رو که نمیفهمیدن.

این گریه افاقه نکرد. سرم رو گرم سوالاتی که برای یک دوست باید حل میکردم، کردم. بین هر سوال نیم ساعت گریه میکردم. دیدم اینطور نمیشه. بچگانه و بی‌پناه، خزیدم بغل یکی دیگه و گریه کردم. با سماجت ازم خواست که داستان رو تعریف کنم. گویا همگی شاهد بودن که توی خواب هذیون گفتم و بارها لرزیدم و ساعت ۶ هرکاری کردن از خواب پا نشدم. چند ساعت بعد بزور مجبورم کردن که محتوی خوابم رو تعریف کنم. حق هم داشتن. سراسر هذیون بودم و تشویش. باید هم نگران میشدن. به ناچار دروغی جور کردم و تحویلشون دادم و ختم به خیر شد. راست میگفت این دختر: من جدیداً خیلی دروغ میگفتم. 

صبح با پیامش بلند شدم. البته شب‌ هم با پیامش خوابیده بودم. روحش از چیزی خبر نداشت. اما انگار حس کرده بود که میزون نیستم، انگار میدونست سردرد داره جونم رو میبرّه، انگار میدونست توی آینه‌ی دستشویی با دیدن چشمام وحشت کردم. 

مقاومت کردم و بهش نگفتم که دارم جون میدم و سبب تویی. چون به مسخره‌ترین حالت ممکن میترسم که از دستت بدم و از پشت سر، صحنه‌ی وحشتناک رفتنت رو تماشا کنم. نگفتم بهش که ظالمانه به خودش عادتم داده و تو خوابم، یهویی رفته. 

نامرد! من برای اینکه قرار بود ۲۰ کیلومتر ازت دورتر بشم، ۲ ماه برنامه چیدم که آروم آروم بهت بگم. که غصه نخوری. نگفتی که اگه یهویی بری، این بی‌احساسِ بی‌درک و شعورِ از دوستی هیچی نفهم، میمیره؟ اگه آروم آروم میگفتی، اگه توی اون مراسم، هرچند کوتاه ولی مثل همیشه نگاهِ بی‌نظیرت رو روی خودم حس میکردم، باور کن قبولش برام راحت بود و از خنده‌های عاشقونه‌ت کنار اون پسر، شادترین میشدم. دردم از یهویی رفتنته. دردم از تنها شدنمه. میدونم اگه بهت بگم، تو هم نمیفهمی. 

توی خواب، خوش‌شانسی زندگیم رو با بدشانسی تمام از دست دادم و این‌بار واقعاً مقصر من نبودم. همیشه قرارمون این بود که من برم. چون اون بلده خودش رو مدیریت کنه، چون اون قوی و توداره، چون اون منطقیه، چون اون بجز من دوستهای زیادی داره. قرارمون اینطوری نبود. پس این بود دردِ از دست دادن؟ پس اینکه بارها با تهدیدِ به رفتنم، اذیتش کردم چنین حسی داشت؟ نه گمونم. 

یه عمر روی خودم کار کردم. وابستگی و حسّ تعلق رو از وجودم کَندم و انداختم دور تا کسی نتونه ترکم کنه. تا کسی انقدر برام مهم نباشه که با نبودش، غرورم لکه‌دار بشه. تا اونیکه همیشه میذاره و میره و حال کسی که پشت سر گذاشته براش هیچ مهم نیست، من باشم. این دختر اومد و سستم کرد. احساسات یادم داد. دوباره بهم یادآوری کرد که میشه وابسته شد، میشه خودت بشی پیش یه غریبه. یادم داد، تربیتم کرد، همراهیم کرد، بزرگم کرد، به خودش عادتم داد، ترکم کرد، نابودم کرد، گذاشت و رفت و این من بودم که موندم. 

همیشه شکننده‌تر از اون چیزی‌ هستم که بروز میدم. دمای بدنم ۱ روز تمامه که به حالت نرمال برنگشته. نمیدونم کی قراره خوب بشم. 

تصمیم دارم طبق قولمون، باهاش هرگز قهر نکنم. ذره‌ذره کمرنگ بشم براش. میخوام اونی که میره، من باشم. با بدجنسی و نامردی تمام میخوام که "من" برم. آروم آروم، بدون اینکه بگم. برم که تا دیر نشده، تا اون نرفته، غرورم رو بردارم و برم و نجاتش بدم. تصمیم دارم اونی که پشت سر، جا گذاشته میشه من نباشم. مثل همیشه، عوض موندن و جنگیدن برای خواسته‌هام، بزدلانه راه فرار رو به قرار ترجیح بدم. چون من چندین بار پس‌زده‌شدن و ترک‌شدن و حس رو هوا بودن رو تجربه کردم، چون دیگه نمیخوام ترک بشم. بذار اصلاً این دختر فکر کنه بدم، دمدمی مزاجم، مزخرف و افسرده و بای‌پلارم. اما حداقل اینطوری، رفتنش رو نمیبینم. فکر خوبیه مگه نه؟ یواش یواش از خودم بی‌نیازش میکنم، طوری میکَّنم ازش که هیچوقت نفهمه چی شد. میدونم که اگه رفتنم رو ببینه، هرگز اصرار به موندنم نمیکنه. فقط میخوام ناگهانی نرم تا بویی ببره، تا نذر و نیاز کنه برای برگشتنم مثل همیشه، تا استخاره کنه. طوری برم که رفتنم اذیتش نکنه. 

من برم مثل همیشه خودِ خودخواهم رو نجات بدم. برم کمرنگش کنم درحالیکه انگار جون از بدنم جدا میشه. برم و حرف نزنم باهاش انگار نه انگار که پر از حرف نگفته‌م. فوقش دو روز گریه میکنم و خوب میشه، همه‌چیز برام ساده‌تر میشه. میشه قشنگترین خاطره‌ی زندگیم. سرش سلامت. میدونم که میتونم. هرگز نمیذارم خوابم تعبیر بشه.»

.

.

نویسنده‌ی‌ گمنامِ عزیزم، میخوام از همین تریبون اعلام کنم که تو میتونی! میتونی از پسش بربیای! شک نکن. میتونی دوباره بلند شی. از جنگیدن و مقاومت یه وقت خسته نشی! من دوستت دارم نویسنده‌ی گمنام. مراقب خودت باش. 

.

حرف‌های این نویسنده من رو یاد یه دیالوگ معروف توی یه سریال فوقِ آبکی انداخت که شخصیت بدبختِ فلک‌زده‌ی داستان میگفت: 

Ben yalnız olanım, Ben hep yalnız kalacak olanım. 

ترجمه: من اونیم که تنهاست. من اونیم که قراره همیشه تنها بمونه. 

.

و یه متن دیگه که میگه: 

Arkan'dan baka kalacağım,

Yalnızlığım'da boğulacağım, 

Yine yeni'den her ölümümün sonrasında olduğu gibi, 

Daha sert, daha hayat'a karşı zırhlı, daha saldırgan ve asi, 

daha öfkeli ve yorgun, doğacağım. 

ترجمه: پشت سرت نگاه خواهم کرد، در تنهایی‌ام غرق خواهم شد، باز هم دوباره از پس هر بار مُردنم، سرسخت‌تر، در مقابل زندگی زره‌دارتر، وحشی‌تر و عصیانگر‌تر، کینه‌ای‌تر و خسته‌تر زاده خواهم شد. 

.

اوریانا فالاچی نازنینم دررابطه با متن این نویسنده‌ی گم‌نام میفرماید که: 

هر چه انسان‌تر باشیم، زخم‌ها عمیق‌تر خواهند بود. هرچه بیشتر دوست بداریم بیشتر غصه خواهیم داشت. بیشتر فراق خواهیم کشید. و تنهائی‌هایمان بیشتر خواهد شد. شادی‌ها لحظه‌ای و گذرا هستند. شاید خاطرات بعضی از آنها در یاد بماند. اما رنج‌ها داستانش فرق میکند. تا عمق وجود آدم رخنه میکند. ما هر روز با آنها زندگی میکنیم. انگار که این خاصیت انسان بودن است. :( 

.

یک شعر هم اینجا میذارم که ربطش به متن رو فقط خودم میدونم و خودم:

در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد

کس جای درین کلبه‌ی ویرانه ندارد

دل را به کف هر که نهم باز پس آرد

کس تاب نگهداری دیوانه ندارد

در بزم جهان جز دل حسرت‌کش ما نیست

آن شمع که میسوزد و پروانه ندارد

در انجمن عقل‌فروشان ننهم پای

دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد

تا چند کنی قصه‌ی اسکندر و دارا

ده روزه‌ی عمر اینهمه افسانه ندارد

شاعر: حسین پژمان بختیاری