میخوایم یک دید کلّی به کتاب «جاناتان مرغ دریائی» اثر ریچارد باخ داشته باشیم. 

قبل از هرچیز باید بگم که من نه منتقدم و نه بلدم با دید حرفه‌ای به ساختار و متن و موضوع یک کتاب بنگرم. کاری که میخوام اینجا بکنم صرفاً مطرح کردن تیکه‌هایی از کتابه که شدیداً پسندیدم و گاهی هم برداشت خودم از متن کتاب رو مینویسم. متونی که بین {} قرار گرفته، مستقیماً از متن کتاب آورده شده. 

نویسنده‌ی این کتاب همونطور که بالا گفتم، ریچارد باخ و مترجم این اثر خانم مهسا یزدانی هستش. به جرئت میشه گفت یک چهارم حجم کتاب رو نقاشی‌های خارق‌العاده‌ی «راسل مانسن» اشغال کردن، درنتیجه میتونیم بگیم کتاب سبکیه و در کمتر از یک ساعت میشه تمومش کرد. 

خلاصه‌ی من درآوردی: بنظرم کتاب سعی کرده با تشبیه وجود انسان به مرغ دریائی و حذف مشبّه، تلاش بعضی انسانها رو برای رسیدن به کمال و آزادی ترسیم کنه. «جاناتان لیوینگستون» مرغ دریائی جوان و آزاداندیشی‌ است که رفتارهای متفاوت از گله‌ی مرغان دریائی از خود نشون میده و بدنبال سلسله‌ای از رخدادها از گله‌ی مرغان دریائی مطرود میشه. 

.

.

{حق با پدرم بود. باید از این حماقت دست بکشم. باید به خانه‌ام، نزد بقیه‌ی پرنده‌ها باز گردم و مانند یک مرغ دریائی ضعیف و محدود، به آنچه هستم راضی باشم.} نویسنده در اینجا ترس از تجربه‌ی اولین‌ها رو ترسیم کرده. درواقع خیلی از ما به شکل قالبی درمی‌آییم که برایمان از پیش ساخته شده. اولین‌ها، آنطرف کوه‌ها، تاریکی مطلق ترسناکی‌ست که از تجربه‌ی آن میترسیم. دریغ! از ترسی که برای چشیدن مسیرهای جدید زندگی داریم!

{حالا که تصمیم گرفته بود یک مرغ دریائی باشد، احساس بهتری داشت. دیگر زیر فشار نیروئی نبود که او را به فراگیری وامیداشت. نه چالشی در کار بود و نه شکستی} تا بوده همین بوده. انسان هزاران سال است که تمایل دارد از مسیر از پیش تعیین شده حرکت کند. اینگونه راحت‌تر و ریسک‌پذیری‌اش کمتر است. انسان معمولی هیچ ریسک را دوست ندارد. اگر سنت‌شکنان نبودند ما همچنان در غار نشسته و منتظر بودیم مردان قبیله ران کرگدن یا فیلی را که شکار کرده‌اند برای ناهار بیاورند:) 

{می‌توانیم خودمان را از این نادانی بیرون بکشیم و مخلوقاتی شگرف، باهوش و بامهارت باشیم. میتوانیم آزاد باشیم! میتوانیم یاد بگیریم پرواز کنیم} ای‌کاش همه‌ی ما به این باور برسیم که می‌توانیم! 

{هزاران سال است ما دنبال خوردن کله ماهی در تلاش هستیم، ولی حالا دلیل دیگری برای زندگی، برای یادگیری، برای کشف، برای آزادی داریم! به من یک فرصت بدهید، اجازه دهید آنچه را یافته‌ام به شما نشان دهم} حرفت میان لشکر پایبندان به سنت‌ها، خریداری ندارد جاناتان! به عبث می‌پایی. 

{اصلاً فکرش رو کردی باید چندتا زندگی رو از سر گذرونده باشیم تا این اندیشه به ذهنمون برسه که زندگی مهم‌تر از خوردن، دعوا کردن یا قدرت داشتن توی دسته‌ی مرغ‌هاست؟ جان، باید هزاربار، یا حتی ده‌هزاربار زندگی کرده باشیم!} 

{-:اصلا جایی به اسم بهشت وجود داره؟ +: نه جاناتان، همچین جایی وجود نداره. بهشت نه مکان داره نه زمان. بهشت کامل بودنه}

{مرغی که بالاتر پرواز میکند، دورتر را میبیند}

{اگر بر‌ مکان چیره شویم، تمام چیزهایی که ازشون دست کشیدیم، اینجاست. اگر‌ بر زمان غلبه کنیم، تمام زمانی که از دست دادیم، اکنونه.} زیباترین بخش کتاب از نظر من، همین بخش بود:) 

{میخواهی تا جایی پرواز کنی که دیگر همه‌ی مرغان را ببخشی و آموزش ببینی و یک روز پیش‌شان بازگردی و کمک کنی آنها هم یاد بگیرند؟} گویی هرچه بزرگتر شویم، قدرت بخشش در ما رشد میکند! 

{تمام بدن شما، از سر این بال تا آن بال، چیزی بیشتر از افکارتون نیست که در این شکل و فرم دیده میشه. زنجیره‌ی افکارتون رو از هم باز کنین. بعد می‌بینین همون زنجیری که دست و پاتون رو بسته از هم باز میشه} عجب جملاتی! 

{آزادی، فطرتِ واقعیِ وجود اوست و هر چیزی که مانع آزادی آنهاست باید از میان برداشته شود، چه تشریفات و خرافات باشد و چه محدودیت‌ها در هر شکلی.}

{تنها قانون حقیقی قانونیه که ما رو به آزادی برسونه. قانون دیگه‌ای وجود نداره.}

{چیزی رو که چشم‌هات دارن بهت میگن باور نکن. هر چیزی که نشون میدن محدودیته. با فهمت نگاه کن، ببین همین حالا چی میدونی، بعد راه پرواز رو می‌بینی.}

{دیگران به آنها احترام می‌گذاشتند و از آن بدتر، به آنها مقام تقدس می‌دادند، ولی دیگر از آنها حرف‌شنوی نداشتند و روز به روز از تعداد پرنده‌های تمرین‌کننده‌ی پرواز کاسته می‌شد} و آغاز انحطاط و گم‌راهی لشکر مرغان دریائی!!! که به جای اصل، فرع را چسبیدند و به جاناتان لقب «مقدس» دادند غافل از اینکه آن چیز که مقدس است تلاش جاناتان در جهت آزادی‌ست. تقدسی که هر انسان درون خود دارد و باید آن را زنده کند. 

.

.

کتاب جملات پرمغز زیادی داشت. می‌ترسم بیش از این بنویسم و انتشارات محترم بهجت و نشر شما که صاحبین اثر هستند، چوب در آستین بنده بکنند. :) در همین حد کافیست. 

حین مطالعه‌ی این کتاب، موسیقی بی‌کلام فوق محشری رو گوش میدادم که همزمان با اون میتونستم رقص موج‌های ساحلی، درخشش نور آفتاب بر آب دریا و پرواز مرغ دریائی آزاد و رها بر فراز دریا رو حس و تصور کنم. این موسیقی رو از پیج اینستگرم هنرمند بزرگوار جناب Steven Sharp Nelson قاپیدم و گویی موسیقی یک فیلم سینمایی بسیار قدیمی‌ست. پایین میگذارم تا شما هم استفاده کنید. 

.

.

 

 
 
 

.

.

.

.

اکنون در چه حالیم؟ دیروز روز زیبایی را با خواهرجان گذروندیم. کلاً وقتی به آن خانه کتاب زیبا در منطقه‌ی متمول‌نشین شهر می‌رویم حالمان جا می‌آید. کلی کتاب و نوشت‌افزار و از این قبیل چیزها خریدیم، قهوه‌ای نوشیدیم و انرژی مثبتی ذخیره کردیم. بعد از این سر شهر به آن سر شهر رفتیم و خرید پوشاک و جوراب انجام دادیم. جوراب یک رکن اساسی در زندگی من است. بی‌جوراب نفسم سرد شده و دمای بدنم اندک اندک کاهش می‌یابد و به دستان مرگ خود را می‌سپارم :) جوراب مهم است. از همه مهم‌تر، هدیه‌ای برای «فَ» خریدم تا در ایام عید که دیدمش، تقدیمش کنم. روزهای خوبیست این واپسین ایام اسفند. همواره خوب بوده. گفته بودم ایمان دارم ۱۴۰۰ قشنگ است؟ :)

پیشاپیش، نوروزتان، عیدتان، سال نویتان مبارک ارواح ساکت و بی‌حاشیه‌ی صفحه‌ی کاکتوس پیر :)